گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و سوم
.492 (سال چهار صد و نود و دو)




بيان عصيان امير انر و كشته شدن او

چون سلطان بركيارق رهسپار خراسان گرديد. كار تمام بلاد فارس را به امير انر بازگذارد. در فارس شوانكاره (بايد شبانكاره باشد. م) بنا باختلاف عشاير و طوايف خود، بر فارس مسلط شده بودند. و از حكمران كرمان ايرانشاه پسر قاورت، طلب ياري نمودند و گرد هم جمع آمدند و با امير انر مصادف داده او را شكست دادند.
امير انر شكست خورده باصفهان بازگشت. و به سلطان پيام فرستاده اجازت خواست كه در خراسان بوي ملحق شود. سلطان باو دستور داد در بلاد جبل بماند و امارت عراق باو داد و به سپاهيان نامه نوشته آنها را امر به طاعت او كرد. انر در اصفهان اقامت گزيد. و از آنجا براي سركشي به اقطاع خود به آذربايجان رفت و برگشت. در آن هنگام كار باطنيه در اصفهان پخش و توسعه يافته بود، و نزد خود انديشيد كه بمبارزه با آنها اقدام كند، و دژ كوهستاني اصفهان را محاصره كرد.
مؤيد الملك پسر نظام الملك كه در بغداد ميزيست، با امير انر ارتباط پيدا كرد و از بغداد به حله رفت و صدقة او را گرامي داشت و از نزد او رو به امير انر نهاد.
ص: 258
همينكه با انر يكجا جمع شدند، مؤيد و سايرين او را از سلطان بركيارق و غيره بترساندند و ديدار او را با سلطان بزرگ امري شمرده، و دوري از او را مستحق بدانستند و باو مشورت دادند كه با غياث الدين محمد بن ملكشاه كه در گنجه ميزيست مكاتبه كند، پس او تصميم به مخالفت با سلطان گرفت و در اين باره گفتگو كرد. و خبر آن برملا شد، و ترس او افزون گرديد، پس از سپاهيان معروف به شجاعت ده هزار سوار رزمجو گرد آورد و از اصفهان رو به ري نهاد و به سلطان پيام فرستاد و گفته بود او مملوك و مطيع است در صورتي كه مجد الملك بلاساني را تسليم او نمايد، و چنانچه او را تسليم نكند، او عاصي و خارج از طاعت اوست.
در اثناء اينكه انر مشغول افطار بود، او عادت داشت چند روز از ايام هفته روزه بگيرد. و چون افطار او نزديك باتمام بود سه نفر از تركان متولد در خوارزم كه از جمله سواران سپاه او بودند بوي هجوم بردند يكي از آنها مشعل را بينداخت (خاموش كرد) ديگري شمع را خاموش نمود و سومي با دشنه او را كشت و جاندار (محافظ) او را هم كشتند. در تاريكي مردم بهم درآميختند و خزائن او را غارت و سپاهش پراكنده شد، و كسي نبود جنازه او را از زمين بردارد، بعد از آن جنازه‌اش را باصفهان برده در آنجا بخاك سپردند.
خبر كشته شدن او به سلطان بركيارق رسيد، او در آن هنگام در «خوار» (از توابع) ري بود. از خراسان به عزم نبرد با او حركت كرده بود، و نهايت دور- انديشي را در پيكار با او و فرجام اين كار داشت.
مجد الملك بلاساني از خبر كشته شدن او شادمان گرديد، براي او هم همچو روزي نزديك بود. سن انر سي و هفت سال بود و نماز و روزه و خيرات بسيار انجام ميداد، و دوستدار صلحاء بود.

بيان تصرف بيت المقدس بوسيله فرنگيان‌

بيت المقدس از تاج الدوله تتش بود كه آن را به اقطاع به امير سقمان پسر
ص: 259
ارتق تركمن داده بود، همينكه فرنگيان بر تركها در انطاكيه پيروز شده و كشتار در آنها صورت دادند، تركان ضعيف شده پراكندند، چون مصريان ضعف و زبوني تركان ديدند، رو به بيت المقدس نهادند، سركرده آنان افضل پسر بدر الجمالي بود، و بيت المقدس را محاصره نمودند. در آنجا امير سقمان و ايلغازي پسران ارتق و پسر عم آنها سونج و برادرزاده‌شان ياقوتي مقيم بودند، مصريان چهل و چند منجنيق در پيرامون باروي شهر نصب كرده، پاره‌اي از مواضع باروي شهر را منهدم ساختند، مردم شهر با آنها جنگ كردند، پيكار ادامه پيدا كرد و محاصره شهر چهل روز و اندي بطول انجاميد و در شعبان سال چهار صد و هشتاد و نه، با گرفتن زينهار و دادن امان شهر را تصرف نمودند.
افضل نسبت به سقمان و ايلغازي و همراهانشان نيكرفتاري و بخششها كرد و آنان را بدمشق فرستاد، سپس آنها از فرات عبور كرده سقمان در رها مقيم شد و ايلغازي به عراق رفت و مصريان در بيت المقدس شخصي را كه باو افتخار الدوله ميگفتند به نيابت خود برقرار داشتند، و او در آن مقام بود كه فرنگيان قصد آنجا كردند، آنان بعد از آنكه عكا را محاصره كردند و موفق نشدند، رو به بيت المقدس نهادند، و چون بآنجا رسيدند چهل روز و اندي محاصره‌اش نموده و دو برج نصب كردند كه يكي از آنها در ناحيه صهيون بود و مسلمانان آن را سوزانده و هر كس هم در آن بود كشتند.
همينكه از آتش زدن آن برج فراغ يافتند، فرياد رسي از شهر بانها رسيد كه شهر از ستمي ديگر تصرف شده است، فرنگيان ظهر روز جمعه هفت روز بماه شعبان باقيمانده شهر را از سمت شمال تصرف كرده و شمشير ميان مردم بكار انداخته، و يك هفته سرگرم كشتار مسلمانان بودند، گروهي از مسلمانان به محراب داود پناهنده شدند و بدان متمسك گرديدند، و سه روز در آنجا با فرنگيان پيكار نمودند، فرنگيان بآنها زينهار دادند، و مسلمانان آنجا را تسليم آنها كردند و آنها نيز به تأميني كه داده بودند وفادار ماندند و آن گروه از مسلمانان شبانه به عسقلان
ص: 260
رفتند در آنجا اقامت كردند.
فرنگيان در مسجد الاقصي زياده بر هفتاد هزار نفر را از دم تيغ گذراندند، گروهي از آنها از ائمه مسلمانان و علما و عباد و زهاد و كساني كه اوطان خود را ترك كرده در آن موضع شريف مجاور شده بودند كه آنان را كشتند، و از صخره (مقدس) چهل و چند قنديل نقره كه وزن هر يك از آنها سه هزار و ششصد درهم بود ربودند و تنوري كه از نقره بوزن چهل رطل شامي بود [ (1)] و از قنديلهاي كوچك يكصد و پنجاه قنديل نقره و از طلا بيست و چند قنديل گرفتند و غنيمتي كه ربودند بشمارش نايد.
متنفرين از اين رويداد. در رمضان، از شام، در صحبت قاضي ابي سعد هروي وارد بغداد شدند و در ديوان سخناني بر زبان راندند كه سرشك از ديدگان شنوندگان بباريد و دلها را بدرد آورد و روز جمعه در جامع (مسجد) بپاخاستند و استغاثه كردند و گريستند و ديگران را گرياندند و گفتند كه در آن شهر شريف معظم، از قتل و كشتار مسلمانان و اسارت زنان و خردسالان و غارت اموال، چه بروز آنها آمده است، و از شدت مصيبت نياز به فطريه يافتند (يعني مستحق صدقه شدند). خليفه دستور داد كه قاضي ابو محمد دامغاني و ابو بكر شاشي و ابو القاسم زنجاني و ابو الوفاء بن عقيل و ابو سعد حلواني و ابو الحسين سماك نزد آنها بروند، و آنان به حلوان رفتند، در آنجا خبر كشته شدن مجد الملك بلاساني، چنانكه بيان خواهيم كرد بآنها رسيد، و بي‌آنكه مقصود انجام و نيازي برآورده شود بازگشتند.
چنانكه بيان خواهيم كرد سلاطين اختلاف بهمرساندند و فرنگيان امكان چيره شدن بر بلاد يافتند (در اينجا مؤلف اشعاري از ابو مظفر ابيوردي در ايناره نقل كرده است كه در نقل و ترجمه آن جز از ديدگاه ادبيات تازي فايدتي متصور نبود و
______________________________
[ (1)] رطل شامي يا دمشقي برابر 600 درهم و درهم بمانند درهم معمولي برابر با 600/ 170 گرم بوده است (م. از تاريخ مقياسات و نقود در حكومت اسلامي: مؤلف مرحوم امام شوشتري)
ص: 261
سخن بدرازا ميكشاند و صرف نظر شد م.)

بيان جنگ ميان مصريان و فرنگيان‌

در رمضان اين سال كارزاري ميان سپاهيان مصر و فرنگيان رويداد و علتش آن بود كه چون مصريان از آنچه كه بر مردم قدس رفته بود، آگاه شدند، افضل امير لشكريان سپاهيان گرد آورد و متشكل ساخت و روي به عسقلان نهاد و به فرنگيان پيام فرستاد، و انكار افعال آنها نموده تهديدشان كرد، فرنگيان پيك اعزامي را با پاسخ او برگرداندند و خود در اثر او روان شده، و پس از وصول آن پيك، بلا فاصله با مصريان روبرو شدند. مصريان خبر از حركت و رسيدن آنها نداشته و آماده بجنگ نبودند، منادي سپاهيان را به سوار شدن و پوشيدن لباس رزم و گرفتن اسلحه بانگ زد ولي ديگر دير شده بود و فرنگيان پيشدستي كرده آنها را منهزم نمودند، و كشتند از آنهايي كه بدم تيغ آنها بودند و آنچه در اردوگاه از مال و سلاح و غير ذلك بود به غنيمت ربودند.
افضل بحال گريز وارد عسقلان شد، گروهي از منهزمين خود را در لابلاي درختان انجير وحشي كه در آنجا بكثرت يافته ميشد كشيدند كه پنهان مانند، فرنگيان پاره‌اي از آن درختان بسوزاندند و كساني كه در لابلاي آنها بودند هلاك شدند و افرادي هم كه بيرون آمدند كشته شدند، افضل با خواص خود بمصر برگشت و فرنگيان با مردم عسقلان به كارزار پرداخته و آنها را در تنگنا قرار دادند، مردم آن دوازده هزار و گفته شده كه بيست هزار دينار دادند و فرنگيان به قدس بازگشتند

بيان آغاز ظهور سلطان محمد بن ملكشاه‌

سلطان محمد و سنجر برادر تني از يك پدر و مادر بودند. مادر آنها ام ولد بود.
همينكه ملكشاه پدرشان درگذشت محمد در بغداد با او بود. پس با برادر خود محمود و تركان خاتون زن پدرش باصفهان رفت. هنگامي كه بركيارق اصفهان را محاصره كرد. محمد به پنهاني از اصفهان بيرون آمد و نزد مادر خود كه در اردوي بركيارق
ص: 262
بود رفت. و با برادر خود سلطان بركيارق بود و در سال چهار صد و هشتاد و شش با وي به بغداد رفت. و بركيارق گنجه و توابع آن را باو واگذار كرد و امير قتلغ تكين را بعنوان اتابك (لله باشي) با وي همراه كرد.
همينكه محمد نيرومند شد قتلغ را كشت و بر تمام آباديهاي اران و در جمله آن گنجه چيره شد. از آن هنگام محمد به شهامت شناسا گرديد.
سلطان ملكشاه (در زمان حياتش) آن بلاد را از فضلون بن ابي الاسوار روادي گرفته بود و به سرهنگ ساوتكين خادم سپرده بود. و استر آباد را به اقطاع به فضلون داد و فضلون به بلاد خود بازگشت و چون نيرو يافت، عصيان ورزيد و سلطان امير بوزان را بسركوبي او گسيل داشت و بوزان با او جنگيد و اسيرش كرد و سلطان بلاد او را بگروهي به اقطاع داد از جمله آنان: باغيسيان حكمران انطاكيه بود. چون باغيسيان درگذشت پسرش به ولايت پدرش به اين بلاد آمد. فضلون در سال چهار صد و هشتاد و چهار در بغداد در نهايت تنگدستي و در مسجدي كنار دجله درگذشت. پيش از اين گفته بوديم چگونه دگرگوني در وضع مؤيد الملك عبيد اله پسر نظام الملك رويداد و نزد امير انر بود و عصيان بر سلطان بركيارق را در نظرش مستحسن جلوه‌گر ساخت. همينكه انر كشته شد. مؤيد الملك نزد الملك محمد رفت. او را به مخالفت با برادرش و كوشش در راه بدست آوردن سلطنت برانگيخت. ملك محمد هم چنان كرد و خطبه بنام بركيارق را در قلمرو خود قطع نمود و خطبه بنام خود بعنوان سلطنت خواند و مؤيد الملك را بوزارت خويش برگزيد.
در آن اثناء كشته شدن مجد الملك بلاساني رويداد و سپاهيان از سلطان بركيارق روي گردان شده او را ترك گفتند و روي به سلطان محمد نهادند و در خرقان او را يافته و همراه با او شدند و رو به ري نهادند.
سلطان بركيارق همينكه سپاهش او را ترك كردند، به شتاب خود را به ري رساند در آنجا امير ينال پسر انوشتكين حسامي كه از اكابر امراء بود. خود را بوي رساند و همچنين عز الملك منصور پسر نظام الملك و مادرش دختر ملك انجار با سپاهي گران
ص: 263
به بركيارق پيوستند. خبر عزيمت محمد برادرش با سپاه باو رسيد. ري را ترك كرد و به اصفهان رفت. مردم اصفهان دروازه‌ها را برويش گشاده داشتند و جلوگيري از ورود او نكردند، و از آنجا چنانكه خواهيم گفت به خوزستان رهسپار گرديد.
سلطان محمد در دوم ذي قعده به ري رسيد. در آنجا زبيده خاتون مادر برادرش سلطان بركيارق را يافته، مؤيد الملك او را گرفته در قلعه زنداني كرد.
زبيده در رفتن بدنبال فرزندش بركيارق تأخير روا داشته بود. مؤيد الملك از زبيده خاتون دستخطي بمبلغ پنجهزار دينار تحصيل كرد و ميخواست او را بكشد، معتمدين او بوي مشورت دادند اين كار را نكند. مشورت آنان را نپذيرفت، باو گفتند: سپاهيان پسر او را دوست دارند. و بخاطر مادرش از او وحشت پيدا كردند، و چون او را بكشي از نظر خود، عدول كنند. و باين گروه لشكريان غره مشو، زيرا اينها بكسيكه بآنها بهترين نيكيها كرده و بآنها كمال اعتماد را داشت غدر و خيانت روا داشتند. مؤيد الملك گوش به سخنان آنان نداد. و او را به قلعه فرستاد در آنجا خفه‌اش كردند. سن او چهل و دو سال بود. موقعي كه سلطان بركيارق مؤيد الملك را اسير كرد، دستخط او را به پنجهزار دينار بديد، و اين از بزرگترين علل قتل مؤيد الملك بود.

بيان خطبه خواندن بنام ملك محمد در بغداد

چون كار سلطان محمد نيرو يافت. سعد الدوله گوهر آئين از بغداد نزد او رفت وي از سلطان بركيارق متوحش شده بود پس با كربوقا حكمران موصل و جكرمش حكمران جزيره و سرخاب بن بدر حكمران كنگاور و غيرهم گرد آمدند و نزد سلطان محمد رفتند و او را در قم ديدار كردند. او سعد الدوله را خلعت داده به بغداد بازگرداند. كربوتا و جكرمش هم در خدمت او باصفهان رفتند. گوهر آئين چون به بغداد رسيد با خليفه درباره خطبه خواندن بنام سلطان محمد گفتگو كرد و خليفه خواسته او را پذيرفت و روز جمعه هفدهم ذي حجه بنام سلطان محمد خطبه خوانده و ملقب به غياث الدنيا و الدين شد
.
ص: 264

بيان كشته شدن مجد الملك بلاساني‌

پيش از اين گفته بوديم كه مجد الملك ابي الفضل اسعد بن محمد در دولت سلطان بركيارق چگونه تحكم يافته و زورمند شده بود. و همينكه اين امر به نهايت خود كه مزيدي بر آن تصور نميشد رسيد. نكبت و مصائب دنيا هم از جائي كه بحساب او نميامد فرا رسيد.
و اما علت كشته شدنش چنين بود كه چون قتل امراء و اكابر در دولت سلطاني از جانب باطنيه پي‌درپي انجام گرديد، وقوع آنها را منسوب به بلاساني كردند كه هموست كه آنها را گمارده تا اين قتلها را بكنند. كشته شدن امير برسق اين امر را بس بزرگ كرد و فرزندان زنكي و اقبوري و غيرهم مجد الملك بلاساني را متهم بقتل او كردند، و از سلطان جدا شدند.
سلطان به زنجان عزيمت كرد زيرا كه خبر خروج سلطان محمد را عليه خود چنانكه قبلا ياد كرده بوديم شنيده بود. سلطان كه به زنجان رفت. امراء عليه بلاساني دست بكار شدند و أمير اخر و بلكابك و طغايرك پسر اليزن و غيرهم بامراء خاندان برسق پيام فرستادند كه با آنها متفق شوند و از سلطان تسليم مجد الملك را بآنها بخواهند تا او را بكشند، امراء خاندان برسق نزد آنها رفتند و كس نزد بركيادق روانه كردند. سلطان در سجاس شهري نزديك به همدان توقف كرده بود. و از سلطان درخواست كرده بودند كه بلاساني را تسليم آنها كند. تمام سپاهيان نيز با اين خواسته موافق بودند و گفتند:
چنانچه بما تسليم نمايند. ما همه بندگانيم و ملازم خدمت و اگر جلوگيري شد. جدا ميشويم و هورا به زور ميگيريم. سلطان جلوي آنها گرفت. بلاساني براي سلطان پيام داد و گفت: مصلحت چنان مي‌بينم كه اسراي دولت خويش را نگهداري و خود مرا بكشي و نه اينكه اين گروه مرا بكشند كه وهن دولت شماست. دل سلطان قتل او را پسنده ندانست و خوشايند او نبود، پس (بامراء) پيام فرستاد من او را تسليم مينمايم و لكن سوگند ياد كنيد كه او را حفظ كرده و در يكي از قلاع زندانيش كنيد. همينكه سوگند ياد كردند،
ص: 265
بلاساني را تسليم آنها كرد. ولي پيش از آنكه بلاساني بآنها برسد، غلامان او را كشتند، و فتنه آرام گرفت.
شگفت آنكه بلاساني كفن خود را در سفر و حضر بهمراه داشت. يكي از روزها خزانه‌دار او صندوقي را گشود و كفن را بديد و گفت: با اين چه سازم؟ كار من وابسته به كفن نيست. بخدا آن را بجاي خود نگذارم مگر به زمين اندازم. و همين كار را كرد. چه بسا كلمه‌اي كه بگوينده‌اش گويند ما را آسوده از گفتن آن گذار! همينكه او را كشتند سرش را (بريده) براي مؤيد الملك پسر نظام الملك بردند.
مجد الملك مردي خير و شبها نماز خوان و صدقه بسيار ميداد بويژه به علويان و خداوندان خاندانها و خونريزي را بدو مكروه ميدانست. و متشيع بود (شيعي مذهب) ولي صحابه را هم به نيكي ياد ميكرد و هر كس منسب آنها ميكرد او را لعنت ميكرد. و چون كشته شد. امراء به سلطان پيام فرستادند و گفتند: مصلحت آنست كه به ري بازگرديد و ما خود رو به برادرت رفته و مي‌جنگيم و اين مهم را كارسازي ميكنيم. سلطان پس از امتناع رضايت داد و با يكصد سوار و نه نفر بيشتر به ري رفت. سياه پوشها و چادرهاي سلطان و مادر او و تمام يارانش را غارت كردند. و بري برگشت و سياه رو به سلطان محمد رفت.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در شعبان اين سال كيا ابو الحسن علي بن محمد طبري معروف به هراس فقيه شافعي ملقب به بهاء الدين شمس الاسلام به رسالت از جانب سلطان بركيارق نزد خليفه رسيد. وي از اصحاب امام الحرمين ابي المعالي جويني بود. مولد او بسال چهار صد و پنجاه بود و مجد الملك بلاساني توجهي بسزا بكار او داشت. و چون وارد شد وزير عميد الدوله بن جهير (پيش پاي او) بپاخاست.
در اين سال ابو القاسم فرزند امام الحرمين ابي المعالي جويني در نيشابور
ص: 266
كشته شد. و او مردي سخنور بود و عامه ابا البركات ثعلبي را متهم كردند كه سعي در كشتن او نموده بر وي هجوم برده او را كشتند و گوشتش را هم خوردند! در اين سال در خراسان گراني شديدي بروز كرد و يافتن مواد غذائي دشوار بود و دو سال دوام داشت و علتش سرما بود كه تمام مزارع را از بين برد، و بدنبال آن وباء بجان مردم افتاد و خلق بسياري مردند بطوريكه از كثرت اموات فرصت دفن آنها نداشتند.
در شعبان اين سال ابو القاسم فارقي فقيه شافعي در جزيره ابن عمر درگذشت و او پيشوائي فاضل و زاهد بود.
در صفر اين سال ابو عبد اللّه حسين بن طلحة النعالي درگذشت. سن او حدود نود سال بود. و در حديث با اسناد عالي بود و گفته شده است كه در سال چهار صد و نود و سه درگذشته است.
در شعبان اين سال ابو غالب محمد بن علي بن عبد الواحد بن صباغ فقيه شافعي درگذشت. او فقه را نزد پسر عمش ابي نصر آموخته و مردي خوشخوي و فروتن بود
.
ص: 267

493 (سال چهار صد و نود و سه)

بيان اعاده خطبه بنام سلطان بركيارق در بغداد

در اين سال خطبه بنام سلطان بركيارق در بغداد اعاده شد.
سبب آن اين بود كه بركيارق سال گذشته از ري به خوزستان رفت و با حالي پريشان و بد وارد آنجا شد. در آن هنگام سركرده سپاه اوينال پسر انوشتكين حسامي بود. امراي ديگر هم باو رسيدند و از خوزستان به واسط رفت. افراد سپاه او بمردم ستم كردند و بلاد را غارت نمودند. امير صدقة بن مزيد حكمران حله باو رسيد.
گروهي بر سلطان هجوم بردند او را بكشند. دستگير شدند و آنها را به پيشگاه سلطان حاضر كردند و اعتراف نمودند باينكه امير سرمز شحنه اصفهان آنان را گمارده بود سلطان را بكشند. يكي از آنها را كشتند و بقيه را زنداني كردند. بركيارق از واسط ببغداد عزيمت كرد و هفدهم صفر وارد بغداد شد و در نيمه ماه صفر دو روز پيش از ورودش بروز جمعه بنامش خطبه خوانده شد.
در آن موقع سعد الدوله گوهر آئين در شفيعي و در طاعت سلطان محمد بود. از آنجا به «داي مرج» رفت. ايلغازي پسر ارتق و امراي ديگر هم همراه او بودند و كس نزد مؤيد الملك و سلطان محمد فرستاد و آنان را برانگيخت كه خود را باو برسانند. آنها كربوتا حكمران موصل و جكرمش حكمران جزيره ابن عمر را براي
ص: 268
روانه داشتند. جكرمش از گوهر آئين خواست كه بشهر خود برگردد و گفت كه اوضاع جزيره مختل گرديده است و بوي اجازه داده شد برود گروهي از دليران با گوهر آئين باقي بماندند. و ميان خود اتفاق بر اين نمودند كه همگي رايشان يكي باشد و اختلاف نداشته باشند، پس از آن رأي پيدا كردند كه به سلطان بركيارق بنويسند و باو بگويند كه بسوي آنها بيايد و در اينجا كسي نيست كه با او جنگ كند.
آن كس كه باين كار مشورت داده بود كربوتا بود و به گوهر آئين گفت: ما از محمد و مؤيد الملك بچيزي ظفرياب نميشويم. كربوتا از مؤيد الملك روي‌گردان شده بود. بركيارق نزد آنها رفت. جملگي از اسبان پياده شدند و زمين ببوسيدند و با او ببغداد برگشتند. تمام آنچه از گوهر آئين از سلاح و چارپايان و غير ذلك گرفته شده بود باو پس داده شد. بركيارق در بغداد الاغر ابا المحاسن عبد الجليل بن علي بن محمد دهستاني را بوزارت خود برگزيد و عميد الدوله بن جهير وزير خليفه را دستگير كرد. و از او مطالبه درآمدهاي دياربكر و موصل را موقعي كه در روزگار ملكشاه خود و پدرش حكمران آن نواحي بودند. كرد، قرار بر پرداخت يكصد و شصت هزار دينار گذاشته شد كه بپردازد. خليفه سلطان بركيارق را خلعت پوشاند.

بيان نبرد ميان سلطان بركيارق و محمد و اعاده خطبه بنام محمد در بغداد

در اين سال بركيارق از بغداد به شهر زور رفت و سه روز در آنجا اقامت كرد. گروه انبوهي از تركمانها و ديگران باو پيوستند و رو به برادرش سلطان محمد گذارد كه با او جنگ كند. رئيس همدان باو نامه نوشت كه به همدان بيايد و اقطاع ايران كه با برادرش هستند بگيرد. بركيارق اين كار را نكرد و رو به برادرش رفت و در چهارم رجب نبرد بين آنها در سفيد رود رويداد و اين نخستين معركه ميان آنها بود. اين نقطه چند فرسنگ از همدان بدور است.
ص: 269
در اين كارزار بيست هزار جنگجو ملازم محمد بودند. محمد خود در قلب سپاه قرار داشت و امير سرمز با او بود. و در ميمنه امير اخر و پسرش اياز و در ميسره مؤيد الملك و نظاميه. صفوف خود را آرايش جنگي داده بودند. در جهت مقابل بركيارق در قلب و وزير او الاغر ابو المحاسن همراهش بود. در ميمنه گوهر آئين و عز الدوله بن صدنة بن مزيد و سرخاب بن بدر و در ميسره كربوقا و سايرين قرار داشتند. گوهر آئين از ميمنه سپاه بركيارق بر ميسره محمد كه مؤيد الملك و نظاميه صف آرائي كرده بودند حمله‌ور شد. ميسره محمد منهزم شد و سپاه بركيارق وارد چادرهاي آنها شده غارتش كردند. ميمنه محمد بر ميسره بركيارق حمله كرد ميسره بركيارق منهزم شد. و ميمنه محمد به قلب لشكر بركيارق حمله كرد بركيارق منهزم گرديد. محمد در جاي خود ايستاده بود. گوهر آئين برگشته به پيگرد منهزمين كه از پيش روي او فرار كرده بودند پرداخت. اسب او سكندري خورد يك خراساني خود را بوي رسانده او را كشت و سرش را بريد و سپاه بركيارق پراكنده شد و او با پنجاه سوار ماند.
اما وزير او الاغر ابو المحاسن. اسير گرفته شد. مؤيد الملك پسر نظام الملك او را گرامي داشته، خيمه و خرگاهي براي او برپا داشته، و فرشها و جامه‌ها برايش فرستاد و عنوان عميدي بغداد را براي او تضمين نمود كه به بغداد برگردد (و با خليفه) گفتگو كند كه خطبه خواندن بنام محمد در بغداد اعاده شود. ابو المحاسن چون ببغداد رسيد در اين باره (با خليفه) گفتگو كرد و پذيرفته شد، و روز جمعه چهاردهم رجب خطبه بنام محمد در بغداد خوانده شد.

بيان كشته شدن سعد الدوله گوهر آئين‌

در رجب اين سال سعد الدوله گوهر آئين در جنگي كه بيان آن گذشت كشته شد در آغاز كار او خادم پادشاه ابي كاليجار پسر سلطان الدوله ابن بويه بود. از زني از قرقوب در خوزستان به ابي كاليجار منتقل شد. هر گاه كه به اهواز ميآمد نزد
ص: 270
آن زن ميرفت و او نيازهاي خود عرضه ميداشت و گوهر آئين آنها را برمي‌آورد.
بستگان آن زن خير بسيار از او ديدند. ابو كاليجار او را با پسرش ابي نصر به بغداد فرستاد. همينكه سلطان طغرل‌بيك ابو نصر را دستگير كرد. گوهر آئين با او به قلعه طبرك رفت. چون ابو نصر درگذشت بخدمت آلب ارسلان انتقال پيدا كرد و موقعي كه يوسف خوارزمي آلب ارسلان را زخمي كرد و گوهر آئين با جانبازي از آلب ارسلان حفاظت كرد.
آلب ارسلان واسط را به اقطاع بوي داده او را شحنه بغداد كرد، همينكه آلب ارسلان كشته شد پسرش تكش، گوهر آئين را ببغداد فرستاد و او از بغداد حامل خلعتها و فرمان پادشاهي ملكشاه از (خليفه) بود. ملكشاه نفوذ در كار و شايستگي كه از او ديده بود، در هيچ خادمي پيش از او نديده بود. او با نفوذ و قدرت تمام بود اعيان امراء طاعتش ميكردند و او به آنها خدمت ميكرد، مردي بردبار، با دهش و نيكرفتار بود. هيچكس از مردم قلمرو حكومتي خويش را مصادره نكرد و مناقب او بسيار است.

بيان حال سلطان بركيارق پس از هزيمت و انهزام او از برادرش سنجر ايضا و كشته شدن امير داذ حبشي‌

چون سلطان بركيارق از برادرش سلطان محمد شكست خورد و منهزم گرديد خود با پنجاه سواري كه همراه داشت قدري پيش رفت. از كوفتگي فرود آمد و استراحت نمود و قصد ري كرد و از آنجا بكساني كه ميدانست او را ميخواهند و دولت او را ترجيح ميدهند، نامه نوشت و دعوتشان كرد. گروهي با صلاحيت گرد او جمع آمدند. و به اسفرائين رفت و به امير داذ حبشي پسر التونتاق از دامغان نامه نوشت و او را دعوت كرد اميرداذ باو جواب داد كه در نيشابور باشد تا بوي برسد. در آن موقع بيشتر خراسان و طبرستان و گرگان در دست امير داذ بود. همينكه
ص: 271
بركيارق به نيشابور رسيد رؤساي آنجا را دستگير و با آنها بيرون شد و بعد هم آزاد شان كرد. ابي محمد و ابي القاسم بن ابي المعالي جويني به عميد خراسان متمسك شدند. اما ابي القاسم در دستگير شدنش مسموم درگذشت. قبلا گفته بوديم كه در سال چهار صد و نود و دو كشته شد.
بركيارق بازگشت و امير داذ را بخواست. او متعذر شد باينكه سلطان سنجر با سپاهيان بلخ قصد بلاد او كرد. و از سلطان بركيارق درخواست كرده بود خود را برساند كه عليه ملك سنجر او را ياري كرده باشد. بركيارق با يك هزار سوار بسوي او رفت. از ورود او جز امراي بزرگ از ياران سنجر كسي آگاه نشد و امراي كوچك آگاه نشدند كه مبادا فرار كند.
امير داذ بيست هزار سوار رزمجو داشت. از پياده‌هاي باطنيه پنجهزار نفر در آنها بود. نبرد بين بركيارق و برادرش سنجر در بيرون «نوشجان» رويداد.
امير بزغش در ميمنه سپاه سنجر و امير كند كز در ميسره آن و امير رستم در قلب بركيارق بر رستم حمله‌ور شد. با ضربتي او را كشت يارانش و ياران سنجر منهزم شدند و سپاه سرگرم غارت شد. در اين گير و دار بزغش و كذكز به آنها حمله كردند و آنها را بحال انهزام بكشتند و پياده‌ها نيز به تنگه‌اي بين دو كوه منهزم شده، آب در آن تنگه انداخته، هلاكشان كردند، و هزيمت ياران بركيارق انجام شد. بركيارق موقعي كه در وهله نخست ياران سنجر را منهزم كرد مادر برادرش سنجر را گرفت ولي ترسيد او را بكشد، پس او را احضار كرد و از وي دلجوئي نمود و گفت: من تو را گرفتم تا اينكه برادرم سنجر اسيراني كه نزد او هستند آزاد كند. و تو هم شأن مادر من نيستي كه تو را بكشم. همينكه سنجر اسيران را آزاد كرد. بركيارق هم مادر او را آزاد نمود.
امير داد به يكي از روستاها گريخت، يكي از تركمنها او را دستگير كرد.
امير داذ خود را يكصد هزار دينار خريد كه آن تركمن آزادش كند و نكرد و او را نزد بزغش برده بزغش او را كشت.
ص: 272
بركيارق بگرگان و سپس بدامغان رفته و از آنجا وارد دشت (گويا مقصود تركمن صحرا باشد م.) شد و در بعضي مواضع ديده شد كه با او هفده سوار و يك (شتر) جمازه همراه بودند، سپس جمع او كثرت پيدا كرد و با سه هزار سوار حركت كرده از جمله كساني كه با او بودند: جاوولي سقاوو او غيره بودند و با مكاتبه با اهالي اصفهان بآنجا رفت. سلطان محمد شنيد و بر او پيشي گرفت و باصفهان رفت.
بركيارق برگشته به سميرم رفت.

بيان فتح شهر سفاقس بوسيله تميم بن معز

در اين سال تميم بن معز شهر سفاقس را گشود. حكمران آنجا حمو بود كه برگشته آنجا را گرفته و بر آن مسلط شده بود و كار حمو با وزيري كه نزد او رفت بزرگ و سخت شد. آن وزير از دبيران المعز بود، و داراي حسن رأي و تدبير بود و دولت حمو بسبب وجود او استوار گرديد و شأني بزرگ يافت. تميم كس فرستاد او را بخواست و وعده و نويد بوي داد و در استمالت و جلب او مبالغه كرد، تميم سپاهي براي محاصره سفاقس گسيل داشت و به سركرده سپاه دستور داد آنچه در پيرامون وجود دارد بسوزاند و درختان را ببرد، مگر آنچه را كه تعلق بآن وزير دارد، چه كه نميخواهد متعرض او بشود، و در صيانتش بسيار سفارش كرد. سركرده سپاه آنچه امير تميم باو دستور داده بود انجام داد. همينكه حمو، ديد كه بر املاك مردم چه رفته، باستثناي آنچه بوزير تعلق دارد او را متهم كرد و كشت. با كشتن او شيرازه حكومتش گسيخته شد. و سپاه تميم شهر را گرفتند و حمو از آنجا بيرون شد و نزد مكن بن كامل رحماني رفت. همانجا اقامت كرد. رحماني باو نيكي كرده و نزد او بود تا اينكه درگذشت.

بيان عزل عميد الدوله از وزارت خليفه و درگذشت او

چون مؤيد الدوله وزير سلطان محمد (در دو باب پيش از اين مؤيد الملك گفته شده و در اينجا مولف او را مؤيد الدوله ناميده است. مقصود اينكه اگر اشتباهي باشد
ص: 273
در متن است و نه در ترجمه. م) الاغر ابا المحاسن وزير بركيارق را آزاد و عنوان عميد بغداد را براي او تضمين كرد. بوي دستور داد درباره عزل وزير خليفه عميد الدوله بن جهير گفتگو كند.
ابا المحاسن از اردوگاه بسمت بغداد حركت كرد عميد الدوله (از مأموريت او) آگاه شده و به اسپهبد صباوه پسر خمارتكين دستور داد. در راه الاغر رفته او را بكشد.
اسپهبد در جنگ با بركيارق حاضر معركه بود. چون سپاه بركيارق منهزم شد و قصد بغداد كرد. و بنا بدستور عميد الدوله در راه الاغر ابي المحاسن پيشرفته او را نزديك به بعقوبا بديد و بر سر همراهانش بتاخت. الاغر به روستائي رفته و در آنجا پناهنده شد. چون اسپهبد صباوه اين بديد، براي او پيام فرستاد و گفته بود: تو وزير سلطان بركيارق بودي و من مملوك (زر خريد) او هستم، اگر در خدمت او باقي هستي (يعني وفاداري) بيرون شو تا با همديگر به بغداد برويم و اقامه خطبه بنام سلطان كنيم و تا سروري كس با تو مخالف نخواهد بود و اگر جواب ندادي چيزي ديگر بين ما حاكم نخواهد بود، الاغر پذيرفت و با هم ديدار كردند. صباوه دستوري كه عميد الدوله براي كشتن او بوي داده بود به ابا المحاسن گفت: آن شب را بروز آوردند الاغر به امير ايلغازي پسر ارتق پيام داد.
او در اين سفر با الاغر همراه بود. و در راذان از وي جدا شده بود، همانشب بآنجا رسيد در اين هنگام بود كه صباوه نوميد شد و او را ترك كرد.
الاغر به بغداد رسيد و درباره عزل عميد الدوله گفتگو كرد. پس او در رمضان عزل و بيست و پنجهزار دينار از دارائي او گرفتند و خود و برادرانش دستگير شدند.
عميد الدوله تا شانزدهم شوال معزول و در زندان دار الخلافه درگذشت.
مولد او در محرم سال چهار صد و سي و پنج و مردي خردمند و با دهش و بردبار بود الا اينكه بسيار خودبزرگ‌بين بود. گوئي سخن بشمارش ميگفت
ص: 274
و اگر با كسي كلمات كمي صحبت ميكرد آن كس بخودش تهنيت ميگفت كه با او سخن گفته است!

بيان پيروزي مسلمانان بر فرنگيان‌

در ذي قعده اين سال كمشتكين پسر دانشمند طايلو با بيمند فرنگي روبرو شد اينكه او را پسر دانشمند گفته‌اند باين سبب بود كه پدرش معلم تركمنها بود.
فراز و نشيب و دگرگونيها كار او را بپادشاهي رساند و صاحب ملطيه و سيواس و غيرهما بود.
بيمند فرنگي از پيشتازان فرنگيان و نزديك ملطيه بود. حكمران ملطيه و پيش از آنكه كمشتكين صاحب آنجا شود به بيمند نامه نوشت و او با پنجهزار نفر فرا رسيد. اين دانشمند با آنها روبرو شد. بيمند شكست خورد و خود او هم اسير شد.
سپس از راه دريا هفت ناوچه پر از فرنگيان بشتاب رسيدند و خواستند بيمند را نجات دهند و به قلعه‌اي آمدند كه «انكوريه» نام داشت و آنجا را گرفتند و مسلماناني كه در آنجا بودند بكشتند و از آنجا به قلعه ديگران رفتند كه اسماعيل فرزند دانشمند در آنجا بود و آنجا را محاصره نمودند.
اين دانشمند گروه زيادي را گرد آورد. و فرنگيان روبرو شد، قبلا كمينگاهي ترتيب داد، و نبرد را شروع كرد. در گير و دار پيكار طرفين، رزمندگان از كمينگاه بيرون آمده بر فرنگيان بتاختند. كسي از آنها جان سالم بدر نبرد. عده‌شان بالغ بر سيصد هزار نفر بود، فقط سه هزار نفر شبانه بحال مجروح و زخمي گريختند.
اين دانشمند به ملطيه رفت و آنجا را تصرف كرد و حكمران آنرا اسير كرد.
ص: 275
سپس سپاه فرنگ از انطاكيه بيرون شد. اين دانشمند با آنها روبرو شد و شكست‌شان داد، اين رويدادها در ماههاي نزديك بهم رخ داد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در شعبان اين سال كار عياران در جهت غربي بغداد بالا گرفته و زيانهاي آنها توسعه پيدا كرد. خليفه به كمال الدوله يمن دستور تصفيه شهر را از وجود آنها داد گروهي از اعيان آنها را گرفته و بقيه را خواستند بگيرند فرار كردند.
و همچنين در اين سال نرخها در عراق درهم ريخت و گراني شد. يك «كر» غله بهفتاد دينار بالغ گرديد و شايد هم پاره‌اي اوقات بيشتر. بارندگي قطع و رودها خشك شد، و مرگ و مير افزون گرديد چنانكه مردم از دفن مردگان خويش عاجز مانده و در پاره‌اي از اوقات شش مرده را در يك نعش كش حمل ميكردند و ادويه و دارو اصلا يافته نميشد.
در رجب اين سال. بيمند فرنگي صاحب انطاكيه به قلعه افاميه رفته آنجا را محاصره نمود و چند روزي با مردم آن ناحيه جنگيد و مزارع را تباه كرده و رفت.
در آخر رمضان اين سال، امير بلكابك سرمز در اصفهان در خانه سلطان محمد كشته شد، او از باطنيه بسيار احتياط ميكرد و پوشيدن زره و چيزي كه مانع ضربت باشد ترك نميكرد، آن روز را زره نپوشيده بود. و با عده كمي بسراي سلطان رفت و در باطنيه او را كشتند. يكي از آنها كشته شد و ديگري نجات پيدا كرد.
در اين سال ابو الحسن بسطامي صوفي درگذشت، و رباط او بر غربي دجله
ص: 276
مشهور است و آن را ابو الغنائم بن محلبان بنا كرد.
در اين سال ابو نصر بن ابي عبد اله بن جرده درگذشت. اصل او از عكبرا بود و مسجد ابن جرده و خرابات ابن جرده در بغداد منسوب باوست.
در شوال اين سال، عبد الرزاق صوفي غزنوي مقيم در رباط عتبات درگذشت او چند بار بطور مجرد حج گذارده بود. چيزي از خود بجا نگذاشت كه او را كفن كند.
همسرش باو گفته بود: اگر بميري ما مفتضح ميشويم پرسيد: براي چه مفتضح ميشوي؟
زن گفت: براي اينكه تو چيزي بجاي نگذاشتي تو را كفن كند. گفت: اگر چيزي بجاي گذارم كه مرا كفن كند. آنگاه مفتضح ميشدم! در رمضان اين سال عماد الدوله ابو المكارم محمد بن سيف الدوله صدقة بن مزيد درگذشت
.
ص: 277

494 (سال چهار صد و نود و چهار)

بيان جنگ ميان سلطان بركيارق و محمد و كشته شدن مؤيد الملك‌

در سوم جمادي الاخره اين سال دومين مصاف سلطان بركيارق و سلطان محمد رويداد. انهزام سلطان بركيارق را از سلطان محمد برادرش در وقايع سال چهار صد و نود و سه بيان كرديم كه چگونه پس از آن انهزام باينجا و آنجا نقل مكان نمود و به اصفهان رفت و بآنجا وارد نشد و از آنجا بخوزستان عزيمت كرد و به عسكر مكرم رفت. در آنجا بود كه دو امير: زنگي و البكي پسران برسق باو رسيدند و با وي همراه شدند، بركيارق دو ماه در عساكر مكرم اقامت كرد و از آنجا به همدان رفت و امير اياز باو پيوست.
سبب پيوستن اياز اين بود كه امير اخر به زماني نزديك درگذشته بود. اياز مؤيد الملك را متهم ساخت كه باو زهر خورانده است. و فرار وزير امير اخر پس از مرگ امير اخر گمان او را در اتهام وزيرش تقويت كرد، و بر آن وزير دست يافته او را كشت.
امير اخر اياز را بعنوان پسرخوانده خود پذيرفته بود و سپاه باو رسيد و هر چه از دارائي داشت وصيت كرد به اياز برسد. همينكه از آن پيش آمد متوحش گرديد به سلطان بركيارق نامه نوشت و با پنجهزار سوار نزد بركيارق رفته و در جمله
ص: 278
سپاه او شد.
سلطان محمد بديدار او روان گرديد، همينكه در اردوگاه بيكديگر نزديك شدند، امير سرخاب پسر كيخسرو حكمران آوه، تأمين گرفته و نزد سلطان بركيارق رفت، و بركيارق او را گرامي داشت. نبرد بين آنها در سوم جمادي الاخره رويداد، شمارش سپاه سلطان بركيارق پنجاه هزار نفر و از برادرش محمد پانزده هزار نفر بودند، با هم روبرو شدند، و همگي تمام روز را جنگيدند، نفرات يكي پس از ديگري از سپاهيان محمد از بركيارق زينهار خواسته با وي پيوستند، و بركيارق بآنها نيكي ميكرد.
از شگفتيها كه دلالت بر پيروزي ميكند اينكه لشكريان پياده بركيارق نيازمند به كلاه خود بودند در همان روز نبرد، در آغاز روز دوازده محموله سلاح از همدان رسيد كه هشت محموله آن كلاه خود بود و آنها را بين لشكريان پياده پخش نمودند. اين محموله چون رسيد سلطان بركيارق فرود آمد و در ركعت نماز بجاي آورد و خداي بزرگ را سپاس گذارد.
پيكار تا آخر روز همچنان ادامه داشت. سلطان محمد و سپاه او منهزم شد، و مؤيد الملك اسير گرديد، او را غلام مجد الملك بلاساني اسير كرد و او را نزد سلطان بركيارق برد، سلطان او را ناسزا گفت و بر پا ايستاده نگهداشت، و باو گفت بسبب اعتمادي كه باو داشته و او مادرش را (مادر بركيارق را) ناسزا گفته بود، و باو نسبت داشتن مذهب باطنيه داد و او بود كه برادر او محمد را بر عليه او برانگيخت كه عصيان ورزد و سر از طاعت او به‌پيچد و نسبتهاي ديگر و مؤيد الملك همچنان ساكت بوده كلمه‌اي بازگو نكرد، بركيارق او را بدست خود كشت و نعشش چند روز روي زمين افتاده بود تا اينكه امير اياز اجازه خواست او را دفن كند و باو اجازه داده شد و جنازه‌اش را باصفهان بردند و در تربت پدرش در آنجا بخاك سپردند.
مؤيد الملك مرد بخيلي بود با سوء سلوك و بدرفتاري با امراء الا اينكه پر
ص: 279
مكر و فريب در اصلاح امور مملكت بود، وقتي او را كشتند پنجاه ساله بود.
سلطان بركيارق، در صفر الاغر ابو المحاسن عبد الجليل ابن علي دهستاني را بوزارت خود تعيين كرده بود همينكه مؤيد الملك كشته شد، وزير ابو المحاسن، رسولي به بغداد روانه كرد و او ابو ابراهيم اسد آبادي بود كه دارائي مؤيد الملك را بگيرد و ضبط كند، اسد آبادي در خانه مؤيد الملك در بغداد فرود آمد. محمد شرابي پسر خاله مؤيد الملك آنجا را تسليم او نمود و اموال و جواهر پس از آزار و شكنجه‌اي كه بديد از وي گرفته شد، ذخايري ديگر در ساير مواضع در بلاد ايران داشت كه گرفته شد از جمله گوهري بوزن چهل مثقال بود.
چون سلطان بركيارق از اين واقعه فراغت پيدا كرد به ري عزيمت نمود، در آنجا قوام الدوله كربوقا حكمران موصل و نور الدوله دبيس بن صدقة بن مزيد بخدمتش رسيدند.

بيان حال سلطان محمد پس از هزيمت و اجتماع او با برادرش ملك سنجر

سلطان محمد چون شكست خورد، بخراسان در طلب برادر خود سنجر كه از يك مادر بودند روي آورد، و در گرگان توقف كرد و با برادر خود مكاتبه نمود و از او طلب مال و جامه و پوشاك و غير ذلك كرده و سنجر آنچه خواسته بود برايش فرستاد و رسولان بين آنها رفت و آمد كردند تا اينكه هر دو با يك ديگر متحد و متفق شدند.
با سلطان محمد غير از دو امير و حدود سيصد سوار ديگر كسي نزد او بجاي نمانده بود. و همينكه قرار و مدار كارها بين او و برادرش استوار گرديد، سلطان سنجر با سپاهيان خويش رو به برادرش سلطان محمد رفته و در گرگان با هم ملاقات كردند و باتفاق هم بدامغان رفتند و سپاه خراساني آنجا را ويران كرد و اهالي آنجا به قلعه
ص: 280
كرد كوه فرار كردند و سپاه آنچه توانستند از بلاد و آباديها را خراب و تباه نمودند و قحط و غلاء در آن نواحي گسترش يافت تا جائي كه مردم گوشت مردار و سگها و بعضي بعض ديگر را ميخوردند! از آن نواحي رو به ري نهادند و چون بدانجا رسيدند نظاميه و هواخواهان نظام الملك. و غيرهم به آنها پيوستند، و جمع‌شان كثرت پيدا كرد و شوكتي بزرگ يافته و هيبت آنها در دلها جاي گرفت.

بيان آنچه سلطان بركيارق كرد و ورود او به بغداد

پس از انهزام سلطان محمد. سلطان بركيارق در ري رحل اقامت افكند.
سپاهيان بسيار گرد او جمع آمدند، و حدود يكصد هزار سوار همراه وي شد. سپس از جهت تامين سيورسات دچار تنگي شدند و سپاهيان پراكندند. دبيس بن صدقة نزد پدرش برگشت. ملك مودود بن اسماعيل فرزند ياقوتي در آذربايجان بر سلطان خروج كرد، نوام الدوله كربوتا را با ده هزار سوار بدان صوب گسيل داشت. امير اياز اجازه گرفت به همدان و به خانه خود رود و ماه رمضان را در آنجا روزه‌دار باشد و بعد از عيد فطر برگردد، باو اجازه داده شد برود، و بدين ترتيب بود كه سپاهيان پراكنده شدند و سلطان با عده كمي باقي ماند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌23 280 بيان آنچه سلطان بركيارق كرد و ورود او به بغداد ..... ص : 280
ينكه آگاه شد برادرانش سپاهيان گرد آورده و سربازان آماده كرده‌اند، و اينكه چون آگاه شده‌اند كه فقط عده كمي با او (بركيارق) بجاي مانده‌اند. پس هر دوي آنها (محمد و سنجر) به شتاب هر چه تمامتر طي منازل و مراحل نمودند تا پيش از آنكه او موفق به گرد آوردن سپاهيان خويش و سايرين گردد، خود را باو برسانند همينكه نزديك شدند بركيارق از محل خود (ري) بدور شد. كساني كه از وي بيمناك بودند باو طمع ورزيدند و كساني هم كه بوي اميدوار بودند نوميد شدند. بركيارق رو به همدان رفت كه با اياز ديدار كند، در عزيمت بدان سوي آگاه شد كه اياز به سلطان محمد نامه نوشته كه همراه وي باشد و در جمله ياران او قرار گيرد و چون بر حوزه حكومتي خويش كه همدان و غيرها باشد ميترسيد از دست بدهد، بركيارق چون آگاه از رابطه
ص: 281
آنها گرديد، برگشته رو بخوزستان نهاد و همينكه نزديك تستر (شوشتر) رسيد به امراء خاندان برسق نامه نوشت و دعوتشان كرد، آنها چون آگاه شدند كه اياز حاضر بخدمت نشده و ترس از سلطان محمد، دعوت بركيارق را نپذيرفته و بحضورش نرسيدند، پس بركيارق رو به عراق نهاد و همينكه به حلوان رسيد رسولي از امير اياز خود را باو رساند كه توقف كند تا باو برسد.
سبب كار اياز اين بود كه او با سلطان محمد نامه نوشت كه منضم باو گردد و در جمله سپاهيان او قرار گيرد. سلطان محمد نپذيرفت و سپاهيان خود را به همدان سوق داد. اياز بحال انهزام آنجا را ترك كرد و به سلطان بركيارق پيوست.
سلطان بركيارق در حلوان اقامت نمود. اياز در آنجا خود را باو رساند و دسته جمعي ببغداد رفتند.
سپاه سلطان محمد آنچه را كه اياز در همدان از خود بجاي گذاشته بود از دارائي و چارپايان و ساز و برگ و غير ذلك، با شتابي كه در ترك آنجا داشت، اينها را فرصت نكرده بود با خود ببرد. از جمله پانصد رأس اسب عربي بود كه گفته شده بهاي هر رأس آنها بين سيصد تا پانصد دينار بود، خانه‌اش را تاراج كردند و تمام هواخواهان او را مصادره كرده و رئيس همدان را يكصد هزار دينار مصادره نمودند.
چون اياز به بركيارق رسيد عده آنها به پنجهزار سوار تكميل شد. چادرها و بار و بنه آنها از ميان رفته بود. بركيارق در هفدهم ذي قعده به بغداد رسيد و بخليفه از طريق امين الدوله بن موصلايا نامه نوشت كه او را ديدار خواهد كرد.
چون عيد اضحي فرا رسيده بود، خليفه منبري در سراي سلطان فرستاد و شريف ابو الكرم در آنجا خطبه خواند و نماز عيد بجاي آورد، و سلطان بركيارق حضور نداشت زيرا كه بيمار بود.
بركيارق از جهت مالي دچار تنگي شد، و چيزي نداشت كه خرج خود و سپاهيانش كند، پس بخليفه نامه نوشت و از دست تنگي و قلت مال شكايت كرد
ص: 282
و خواست در مخارجي كه دارد ياري نمايد و بعد از مراجعاتي كه در اين باره انجام شد، قرار شد پنجاه هزار دينار باو كمك بشود و اين مبلغ را خليفه براي او فرستاد.
بركيارق و يارانش دست تطاول باموال مردم دراز كردند و زيانكاري آنان گسترش پيدا كرد و مردم بلاد تمناي زوال آنها كردند. ضرورت آنها را وادار باتخاذ رويه شنيعي نمود بدين ترتيب كه ابو محمد عبيد اللّه بن منصور، معروف به ابن صليحه، قاضي جبله از بلاد شام و حكمران آن ناحيه بحال فرار از فرنگيان بر آنها وارد شد، چنانكه بيان خواهيم كرد و با وي اموالي زياد و گرانقدر بود، آن اموال را از او گرفتند.

بيان سرپيچي صدقه بن مزيد از طاعت بركيارق‌

در اين سال امير صدقة بن منصور بن دبيس بن مزيد، حكمران حله، از طاعت سلطان بركيارق سرپيچي كرد و خطبه بنام او را در بلاد خود قطع كرد و بنام سلطان محمد خطبه خواند.
سبب آن اين بود كه وزير الاغر ابو المحاسن دهستاني وزير سلطان بركيارق نامه نوشت و گفته بود: از خزانه سلطاني هزار هزار دينار نزد تو بجاي مانده و چنين و چنان دينارها از بابت سالهاي بسيار آنها را بفرست و گر نه سپاهيان بدان صوب گسيل ميداريم و بلاد تو را و آن (مال) را ميگيريم. اين نامه كه باو رسيد، خطبه را قطع و بنام سلطان محمد خطبه خواند.
موقعي كه سلطان بركيارق با آن وضعي كه گفتيم به بغداد رسيد پياپي بدنبال او فرستاد كه بحضورش برسد، و صدقه نپذيرفت، پس امير اياز نزد او رفت و باو گفت كه نزد سلطان و بخدمت او برسد و آنچه را كه وي خواستار است تضمين مينمايد.
امير صدقة باو گفت: حاضر نميشوم و از سلطان هم اطاعت نميكنم مگر اينكه وزير خود ابا المحاسن را تسليم من كند و چنانچه نكرد، حضور مرا در خدمت خود ابدا نخواهد ديد، هر چه ميشود بشود و هر گاه او را تسليم من كند، بنده اخلاص كيش او هستم
ص: 283
و در حسن بندگي و طاعت فرو گذار نميكنم. خواسته او پذيرفته نشد و رابطه قطع شد.
صدقة مأمور بكوفه فرستاد و نماينده سلطان كه در آنجا بود طردش كرد و آنجا را مزيد بر قلمرو حكومتي خود نمود.

بيان رسيدن سلطان محمد به بغداد و رفتن سلطان بركيارق از آنجا

در بيست و هفتم ذي حجه اين سال سلطان محمد و سنجر به بغداد رسيدند.
سلطان محمد پس از چيره شدن بر همدان و غيرهما، روي به بغداد نهاد. همينكه به حلوان رسيد، ايلغازي پسر ارتق با سپاهيان خويش نزد او رفتند و ايلغازي كمر بخدمت بست و خوش خدمتي كرد. سپاه محمد زياده بر ده هزار سوار سواي پيروانش بود.
همينكه اين اخبار رسيد، بركيارق بسختي مريض بود و خواص او شب و روز ميلرزيدند، يارانش مبهوت مانده و ترسيده و مضطرب بودند و متحير شدند چه بايدشان كرد. بركيارق را در محفه (برانكاد. م) گذارده بسمت غربي بغداد عبور كرده در رمله فرود آمدند. در بركيارق چيزي جز نفسي كه ميآمد و ميرفت نمانده بود. يارانش يقين بمرگ او نمودند و درباره تكفين و تدفين او و موضع آن با هم مشورت كردند.
در اين حال و گفتگو بودند كه ناگاه بركيارق بآنان گفت: من خود را چنان مي‌بينم كه نيرو يافته‌ام و تحرك من در افزودگي است. يارانش خوشدل شدند و رفتند سپاهي ديگر كه آخرين گروه بودند، رسيدند. هر دو گروه يك ديگر را در اين سوي و آن سوي دجله ميديدند. دجله بين آنها فاصله بود. تيراندازيها از دو طرف جريان داشت بيشتر سپاهيان محمد يا باطنيه آنان را ناسزا ميگفتند و نكوهش ميكردند.
اينها در راه خود، بلاد را تاراج كرده تا به واسط رسيدند.
سلطان محمد وارد بغداد شد و در دار المملكه فرود آمد. فرمان خليفه المستظهر باللّه بوي رسيد كه متضمن بد آمدن از سوء سلوك بركيارق و همراهانش
ص: 284
و ابراز خرسندي از ورود او بود. در ديوان بنام او خطبه خوانده شد. ملك سنجر به خانه گوهر آئين فرود آمد. محمد بعد از مؤيد الملك، خطير الملك ابا منصور محمد بن حسين را بوزارت خود تعيين كرده بود. در محرم سال چهار صد و نود و پنج امير سيف الدوله صدقة، بخدمت او رسيد و مردم همگان بديدارش بيرون شدند.

بيان حال قاضي جبله‌

نام او ابو محمد عبيد اللّه بن منصور معروف به ابن صليحه است. پدرش در زماني كه روميان جبله را تصرف داشته بر مسلمانان چيره شده بودند، رئيس آن اناحيت بود.
و ميان آنها داوري ميكرد. همينكه روميان ضعيف شدند و مسلمانان آن ناحيه را تصرف نمودند. جبله زير حكم جلال الملك ابي الحسن علي بن عمار حكمران طرابلس قرار گرفت منصور بنابر عادت در حكومت آنجا ابقاء شد و چون او درگذشت پسرش ابو محمد جاي پدر را گرفت و سربازي و سپاهيگري را دوست داشت و همان كار را برگزيد و شهامت او آشكارا شد. ابن عمار ميخواست او را دستگير كند، ابو محمد احساس اين امر كرد و بروي عصيان ورزيد و خطبه بنام عباسيان برقرار داشت.
ابن عمار مالي به دقاق پسر تتش مبذول داشت كه كار او را بسازد، و قصد او نموده محاصره‌اش كند. و محاصره‌اش كرد ولي از اين كار طرفي نسبت و بچيزي ظفرياب نشد.
و مصاحب او اتابك طغتكين تيري به زانويش اصابت كرد كه اثر آن بجاي ماند.
ابو محمد در جبله فرمانرواي مطاع باقيماند تا اينكه فرنگيان، خدا لعنت‌شان كند، آمدند و او را محاصره كردند. پس از آن چنين وانمود شد كه سلطان بركيارق متوجه شام شده است و اين خبر شيوع پيدا كرد. فرنگيان از اطراف آن ناحيه رفتند.
همينكه اشتغال سلطان (در جاهاي ديگر) تحقق يافت، فرنگيان برگشته جبله را محاصره كردند، در آن اثناء معلوم شد كه مصريان براي جنگ رو بآنها نهاده‌اند. فرنگيان دوباره از آنجا رفتند و سپس برگشتند و با نصارائي كه در جبله بودند، قرار مكاتبه
ص: 285
گذاشت كه به فرنگيان نامه بنويسند و وعده بدهند كه برجي از برجهاي شهر را تسليم آنها خواهند كرد تا شهر را بتوانند تصرف كنند. آن نامه چون به فرنگيان رسيد سيصد مرد از اعيان و شجاعان خود گزين ساختند و رو بدان برج پيشروي نمودند.
و همچنان از سربالائي كوهستان بالا ميرفتند، يكي دنبال ديگري. ابن صليحه خود بر باروي شهر مترصد بود و همينكه نزديك او ميرسيدند يكايك آنها را ميكشت تا تمام آن عده را كشت و صبحگاهان سر آنها را بسوي فرنگيان پرتاب كرد.
و از آنجا رفتند.
فرنگيان بار ديگر جبله را محاصره كردند، و برجهائي از چوب در پيرامون شهر نصب كرده، يكي از برجهاي باروي شهر را منهدم كردند. بامدادان كه چشم گشودند ديدند ابو محمد آنجا را دوباره ساخته است. سپس چند نقب در حصار شهر زده شد و ابو محمد خود از دروازه شهر بيرون آمد و با فرنگيان جنگيد، و از پيش رويشان منهزم شد فرنگيان او را تعقيب كردند، در اين اثناء ياران ابو محمد از آن نقبها بيرون جسته و از پشت سر به فرنگيان حمله‌ور شدند. آنها فرار برقرار اختيار كرده و سركرده آنها معروف به «كند اصطفل» اسير شد و مالي فراوان داد و جان خود را خريد.
پس از آن ابو محمد دانست كه فرنگيان براي دست‌يابي باو آرام نخواهند گرفت. و كسي را هم نمي‌بيند كه از آنها جلوگيري كند. پس پيامي براي اتابك طغتكين فرستاد و تقاضا كرد يكي را مأمور كند كه مرز جبله را بوي تسليم نمايد و آن ناحيه را صيانت كند و خود با مال و خانواده‌اش بدمشق بيايند. آنچه تقاضا كرده بود پذيرفته شد، و طغتكين پسر خود تاج الملك بوري را بآنجا فرستاد. ابو محمد شهر را بوي تسليم نمود و خود بدمشق رفت و تقاضا كرد او را روانه بغداد كنند.
كردند و كساني هم بهمراهش روانه كردند كه از او تا رسيدن به انبار حمايت كند.
ابن صليحه چون بدمشق رسيد، ابن عمار حكمران طرابلس به ملك دقاق پيام
ص: 286
فرستاد و گفته بود: ابن صليحه را به بند كشيد باو تسليم كنند و همه دارائي او را بگيرند و در ازاء آن سيصد هزار دينار ميدهد. دقاق اين كار را نكرد و ابن صليحه چون به انبار رسيد چند روزي در آنجا اقامت كرد و سپس رو به بغداد رفت و سلطان بركيارق در بغداد بود. ابن صليحه كه ببغداد رسيد، الاغر وزير ابو المحاسن او را نزد خود خواند و باو گفت: سلطان نيازمند است. و سپاهيان از او طلبكاري ميكنند و ندارد كه بدهد و از تو سي هزار دينار همي‌خواهيم و منتي بزرگ بر او خواهي گذاشت و استحقاق پاداش و سپاس از وي پيدا ميكني. او در پاسخ گفت: به چشم اطاعت ميكنم و نخواست در اين باره دستخطي باو داده شود و افزود كه: دارائي و بار و بنه من در انبار و در خانه‌ايست كه در آنجا فرود آمده‌ام. وزير گروهي بهمراه او فرستاد.
و آن جماعت در آنجا مالي بسيار و گردن بندهاي گرانقدر يافتند از جمله يك هزار قطعه گوهرهائي كه هنر شگفتي‌آور در ساخت و تراش آنها بكار رفته بود و از جامگان و دستارها كه بمانند آنها يافته نميشد بسيار يافتند.
لازم بود اين رويدادها را پس از انهزام سلطان محمد، بعد از قتل باطنيه باينجا ياد كنيم زيرا كه مربوط بحوادث آخر اين سال است و كشتار آنها در شعبان انجام شد و اينكه در اينجا ياد كرديم بخاطر وابستگي پاره‌اي از رويدادها به پاره ديگر است كه جدا از هم نيفتاده باشند.
و اما تاج الملوك بوري، پس از آنكه جبله را تصرف نمود و در آنجا استوار بماند، خود و يارانش بنا را به بدكرداري با مردم گذاردند و مرتكب اعمال و افعالي شدند كه مردم بيزار از آنها شده و به قاضي فخر الملك ابا علي عمار بن محمد بن عمار حكمران طرابلس نامه نوشتند و از آنچه بآنها روا ميدادند شكايت كردند و از وي خواستند يكي از اصحاب خويش را بفرستد تا شهر را بوي تسليم كنند. و خواست آنها پذيرفته شد و سپاهي بدان صوب گسيل داشت و وارد جبله شدند و با مردم آن ناحيه يكي شده و با تاج الملوك و همراهانش جنگيدند و تركان منهزم شدند و سپاه ابن عمار جبله را تصرف نمود و تاج الملوك اسير گرديد و او را به طرابلس بردند و ابن عمار
ص: 287
او را گرامي داشت و بوي نيكي كرد و پوزش خواست، و از صورت حال او را آگاه كرد كه ترسيد فرنگيان جبله را تصرف كنند و روانه دمشق نزد پدرش كرد.

بيان كشتار باطنيه‌

در شعبان اين سال، سلطان بركيارق فرمان قتل باطنيه را صادر كرد.
باطنيه همان اسماعيليه هستند كه در قديم بآنها قرامطه ميگفتند. ما اكنون آغاز كارشان را ياد كرده پس از آن سبب كشتن آنها را بيان ميكنيم.
نخستين بار كه احوال آنها دانسته شد، يعني دعوتي كه شهرت (بدعوت) باطنيه و اسماعيليه پيدا كرد در روزگاران سلطان ملكشاه بود، چه آنكه در آن هنگام هيجده تن از آنان گرد هم جمع آمدند و نماز عيد را در ساوه بجاي آوردند. شحنه آنجا آنان را شناخت و گرفت و زنداني كرد، و سپس سؤالهائي از آنها كرد و آزادشان نمود، اين نخستين اجتماع آنان بود.
سپس آنها از مؤذني از مردم ساوه كه در اصفهان مقيم بود دعوت نمودند.
دعوتشان را نپذيرفت پس او را بترساندند كه چنانچه دوباره سخن‌چيني كند او را خواهند كشت، و آن مؤذن نخستين كشته شده آنها بود و اولين خوني بود كه جاري كردند. خبر آن به نظام الملك داده شد، دستور داد آن كس كه متهم به كشتن اوست دستگير كنند. تهمت بر نجاري كه نامش طاهر بود زده شد، او را كشتند و بدنش را سوراخ سوراخ كرد. از پايش گرفته در بازارها بگرداندند و اين هم نخستين كشته شده آنان بود، پدر اين نجار واعظ بود و در سال چهار صد و هشتاد و شش با بركيارق وارد بغداد شد. و از او سودها برد. سپس به بصره رفت و در آنجا قاضي شد. پس از آن در كار رسالتي متوجه كرمان شد. و عامه در فتنه‌اي كه رويداد او را كشتند و گفتند كه او باطني بود.
سپس باطنيه نظام الملك را كشتند و اين نخستين قرباني مشهور صادر از آنها بود و گفتند: او نجاري را كشت و ما او را به ازاء (خون) او كشتيم.
ص: 288
نخستين موضعي را كه بر آن غلبه پيدا كردند و در آنجا جان پناه يافتند شهري نزديك به قاين بود. پيشواي مذهب آنان در آنجا بود، و گرد او جمع آمدند و و بوسيله او تقويت شدند. در آن اثناء كاروان بزرگي از كرمان به قاين ميرفت.
پيشواي آنها با ياران باطنيه كه همراهش بودند، سر راه بر آن كاروان گرفتند و تمام افراد كاروان را كشتند و كسي نجات پيدا نكرد مگر يك مرد تركمن كه خود را به قاين رساند و ماجرا را نقل كرد. مردم شتابان با قاضي كرماني بجهاد با آنها رفتند. و لكن از عهده كارشان برنيامدند.
پس از آن نظام الملك را كشتند و سلطان ملكشاه درگذشت كار آنها بزرگي يافت. و بر شدت شوكت‌شان افزوده شد، و مطامع‌شان قوت يافت.
سبب نيرو پيدا كردن آنها در اصفهان اين بود كه چون سلطان بركيارق اصفهان را محاصره كرد. در آن موقع محمود برادرش و مادر محمود خاتون جلاليه در اصفهان بودند. بركيارق برگشت و گفتگو و سعايت باطنيه آشكارا و پخش شد.
اينها در محال (اصفهان) پراكنده بودند، پس گرد هم جمع آمدند و هر جا كه ميتوانستند بر مخالفان خود دست يابند، اموالش را ميدزديدند و خود او را هم ميكشتند. اين كار را درباره بسياري از مردم كردند، و كار بالا گرفت و وحشت افزون گرديد تا جائي كه هر گاه كسي در بازگشت بخانه خود در وقت معتاد تأخير ميكرد يقين به كشته شدن او ميكردند و بماتم او مي‌نشستند. مردم محتاط و با حذر شدند و كسي تنها حركت نميكرد. در يكي از روزها باطنيه مؤذني را دستگير كردند.
او همسايه‌اي از باطنيه داشت كه او را گرفت، خانواده‌اش بماتم نشسته بنا را به شيون و زاري گذاشتند. باطنيه آن مؤذن را ببام خانه‌اش بردند و خانواده‌اش را باو نشان دادند كه چگونه بر سر و سينه زده ميگريند، و او از ترس نميتوانست سخن بگويد.
ص: 289

بيان آنچه كه عامه در اصفهان با آنها كردند

چون مصيبت بر مردم در اصفهان عموميت پيدا كرد. خداوند بزرگ اجازت فرمود پرده آنها دريده شده از آنان انتقامجوئي شود. اتفاق چنين رويداد كه مردي بخانه دوست خود وارد شد. در آنجا جامه‌ها و كفشها و پوشاك‌هائي بديد كه بر وي معهود نبود در آنجا ديده باشد، از آنجا بيرون آمد و مشهودات خود را گفت و بر مردم كشف شد و دانستند كه وي از كشته‌شدگان است.
مردم همگان بشوريدند و به تجسس پرداختند كه چه كس از آنها كشته شده و بكشف قضيه پرداختند معلوم شد كه آنها بر در خانه‌هاي خود ظاهر ميشدند و و اگر عابري از آنجا ميگذشت، او را گرفته بخانه ميبردند، و نعش او را در چاهي كه براي اين كار ساخته بودند ميانداختند.
بر در خانه مردي نابينا ايستاده بود، هر گاه كسي از آنجا عبور ميكرد چند گاهي تا در خانه او را ياري كند، و شخص عابر اين كار را ميكرد همينكه وارد خانه ميشد، دستگير و كشته ميشد.
مردم براي انتقام كمر بستند، از جمله ابو القاسم مسعود بن محمد خجندي فقيه شافعي بود، و جمع انبوهي گرد او با سلاح جمع آمدند و دستور بساختن- كوره‌هاي آتش بداد و در آنها آتش افروختند و عامه باطنيه را دسته دسته و منفردا گرفته ميآوردند و آنها را در آتش مي‌انداختند. شخصي را بر آن كوره‌ها گمارده بودند و مالك ميناميدند (اشاره بمالك دوزخ بايد باشد. م) و گروه بسياري از آنها را كشتند.

بيان قلاعيكه در ايران بر آنها استيلاء يافته بودند

آنها بر چندين دژ چيره شده بودند يكي دژ اصفهان بود. اين دژ قديمي نبود، بلكه آن را سلطان ملكشاه ساخته بود.
ص: 290
سبب ساختمان دژ اين بود كه مردي از سركردگان رومي بحضور سلطان ملكشاه رسيد و مسلمان شد و همراه سلطان شد. اتفاق چنين رويداد كه روزي سلطان با آن مرد رومي بشكار بيرون شدند، تازي خوش شكاري از پيش روي آنان گريخت و بر كوهي بالا رفت، سلطان و آن رومي دنبالش رفتند او را در موضع دژ يافتند.
آن رومي گفت: چنانچه همچو كوهي در مرز و بوم ما بود بر آن دژي بنا ميكرديم كه از آن سود بريم. سلطان امر به ساختمان آن قلعه كرد. نظام الملك او را منع كرد.
گفته او را نپذيرفت. همينكه ساختمان قلعه پايان يافت دژباني بر آن بگمارد (در متن دزدار آمده كه همين دژبان است. م.) چون روزگار سلطان ملكشاه بسر آمد و اصفهان بدست خاتون افتاد. آن دژبان را از آنجا برداشت و ديگري را بجايش گماشت. دژبان جديد مردي ديلمي و نامش زيار بود و درگذشت و قلعه به شخص خوزي (مقصود خوزستاني است م.) سپرده شد.
احمد بن عطاش با او رابطه پيدا كرد. باطنيه بر تارك او تاج پوشانده و برايش اموال گرد آوردند و با جهلي كه داشت، او را بر خود سركرده نمودند، پدرش در باطنيه سمت پيشوائي داشت. همينكه ابن عطاش با دژبان رابطه پيدا كرد و بدو پيوست، با وي بود و اطمينان باو پيدا كرد و متصدي امورش نمود. چون دژبان درگذشت احمد بن عطاش بر آنجا چيره گرديد و بمسلمانان زياني بزرگ از جهت گرفتن اموال و قتل و نفوس و راهزني و ترس دائم وارد شد و ميگفتند: دژي كه سگي رهنمون جاي آن باشد و كافري اشارت به ساختمان آن كند ناگزير پايان كار آن شر خواهد بود! از جمله قلاع ديگر الموت بود و آن از نواحي قزوين است. آورده‌اند كه پادشاهي از پادشاهان ديلم بسيار به نخجيرگاه ميرفت و بسيار شكارچي بود. روزي عقابي را پر داد و دنبالش برفت و ديد عقاب بر اين موضع قلعه در افتاد. او اين موضع را بسي محكم و حصين يافت و امر به ساختمان قلعه بر آن بلندي كرد و نامش را «اله موت» نهاد كه معنايش به زبان ديلمي: آموزش عقاب است. بدان موضع و نواحي مجاور آن
ص: 291
طالقان گفته ميشود.
در آنجا قلاع محكمي وجود دارد كه مشهورترين آنها «الموت» است. اين نواحي در ضمان شرفشاه جعفري بود. و مردي علوي كه در او بلاهتي و ساده دلي وجود داشت به نيابت گمارده بود.
حسن بن صباح مردي با شهامت، با كفايت، عالم بدانش هندسه و حساب و نجوم و سحر و غير ذلك بود رئيس در ري شخصي بود كه باو ابو مسلم ميگفتند و داماد نظام الملك بود. او حسن بن صباح را متهم بورود از دعاة مصري عليه خودش كرد.
ابن صباح از او بيمناك شد. نظام الملك احترام حسن را داشت و روزي هم از طريق فراست به ابو مسلم گفت: به زودي زود اين مرد ضعفاي عوام را گمراه خواهد كرد.
همينكه حسن از ابي مسلم گريخت، وي در طلب او بپاخاست ولي دستش باو نرسيد.
حسن از جمله شاگردان ابن عطاش، طبيبي كه دژ اصفهان را متصرف شده بود (بايد توجه كرد كه در بالا ابن عطاش از جانب مؤلف فاضل موصوف بجهل شده، در اينجا او را طبيب خواندند كه حسن صباح با دانشهائي كه براي ابن صباح برشمرد، شاگرد او بوده است. م.) ابن صباح بلاد را بگرديد و بمصر رسيد و بر المستنصر باللّه صاحب آنجا وارد شد. و المستنصر او را گرامي داشت و مالي باو داد و دستور داد مردم را به امامت او دعوت كند. حسن باو گفت: بعد از تو امام كي خواهد بود؟ المستنصر اشارت به پسرش نزار كرد. حسن از مصر به شام برگشت و جزيره و دياربكر و روم (شايد مقصود تصرفات روميان در نوارهاي مرزي باشد م.) از زير پا رد كرده بخراسان برگشت و وارد كاشغر ما وراء النهر شد و بر قومي كه ميگذشت گمراهشان ميكرد همينكه قلعه الموت را بديد و مردم آن نواحي را بيازمود، نزد آنها اقامت گزيد.
و در اغواي آنها طمع ورزيد و به پنهاني آنها را دعوت كرد. و زهد آشكارا نمود.
و كرباس بپوشيد. اكثر مردم باو گرويدند. علوي صاحب قلعه حسن ظن باو داشت و در مجالست با وي تبرك ميجست، چون كار حسن استحكام يافت روزي بر علوي در قلعه وارد شد و ابن صباح باو گفت: از اين قلعه بيرون برو. علوي تبسم كرد. و
ص: 292
گمان كرد با او شوخي ميكند.
ابن صباح بيكي از يارانش امر كرد علوي را اخراج كنند، او را بيرون برده بدامغان رساندند و مال او را هم بوي داد و دژ را تصرف كرد.
همينكه خبر به نظام الملك رسيد سپاهي به قلعه الموت گسيل داشت و آنجا را محاصره كردند و راه را بر دژ بستند، حسن در حصار به تنگنا افتاد، كس فرستاد و او نظام الملك را كشت و چون كشته شد سپاه از آن ناحيه بازگشت.
پس از آن سلطان محمد بن ملكشاه سپاهيان مجهز كرد و ابن صباح را محاصره كردند كه بيانش بخواست خداي بزرگ خواهيم ياد كرد.
از قلاع ديگر، طبس و بخشي از قهستان بود، و علت تصرف آنها بوسيله باطنيه اين بود كه در قهستان از بقاياي زاد و رود سيمجور اميران خراسان به روزگار سامانيان باقي بودند يكي از بقاياي آن دودمان مردي بود بنام المنور كه رئيسي مطاع نزد خواص و عامه بود. زماني كه گلسارغ از راه غير مشروع او را ميخواست و اين كار او سبب گرديد كه منور ملتجي به اسماعيليه بشود و با آنها همراهي كرد و وضع اسماعيليه در قهستان پيشرفت كرد و كارشان بزرگ شد و بر كل قهستان چيره شدند از جمله بر: خوز و خوسف و زوزن و قاين و تون و نواحي مجاور آن نقطه.
از جمله قلاع و سنمكوه (در حاشيه: نسخه بدل سيمكوه و سبمكوه آمده است) بود كه متصرف شدند و آن نزديك به ابهر واقع شده و آن را در سال چهار صد و هشتاد و چهار گرفتند. و مردم و بخصوص اهالي بسيار از آنها آزار و رنج ديدند. و از سلطان بركيارق دادرسي طلب كردند. او لشكرياني گسيل داشت كه آنها را محاصره كنند و محاصره‌شان كردند و در سال چهار صد و هشتاد و نه آنجا را از آنها گرفتند و تمام افرادي كه در آن دژ بودند تا نفر آخر كشتند.
و ديگر قلعه خالنجان در پنج فرسنگي اصفهان بود، آنجا متعلق به مؤيد الملك پسر نظام الملك بود و از او منتقل به چاولي سقاوو شد. چاولي در آنجا مرد تركي را گمارد و نجاري از باطنيها طرح دوستي باو ريخت و هديه زيبائي بوي ارزاني
ص: 293
داشت و ملازم خدمت او گرديد تا مورد اعتماد قرار گرفت و كليدهاي قلعه را باو سپرد. آن باطني نجار براي آن مرد ترك مجلس مهماني ترتيب داد و او و يارانش را دعوت كرد. و نجار كه ميزبانشان بود بآن‌ها مي همي نوشاند و سست‌شان كرد.
و ابن عطاش را بخواست و او با گروهي از يارانش آمدند و قلعه را تسليم‌شان كرد.
و هر كس آنجا بود كشتند مگر آن مرد ترك را كه از چنگ‌شان گريخت. و با تصرف دژ خالنجان ابن عطاش نيرو يافت و قطعات بسياري از املاك مردم اصفهان مال او شد.
از قلاع ديگر كه ذكر شده استوناوند است كه بين ري و آمل واقع شده است و آنجا را بعد از ملكشاه تصرف كردند و صاحبش از دژ فرود آمد و كشته شد و دژ از او گرفته شد.
اردهن، قلعه ديگري است كه ابو الفتوح خواهرزاده حسن بن صباح آنجا را تصرف كرد. و ديگر كرد كوه است كه مشهور ميباشد.
و از جمله قلاع قلعه ناظر در خوزستان و قلعه طنبور بود كه با ارجان دو فرسنگ فاصله داشت و آنجا را ابو حمزه اسكاف گرفت. ابو حمزه از اهالي ارجان بود و بمصر سفر كرده و بعنوان داعي (اسماعيليه) بازگشته بود.
قلعه خلادخان، دژي است بين فارس و خوزستان و حدود دويست سال مفسدين در آنجا اقامت داشته و راهزني ميكردند. تا اينكه عضد الدوله بن بويه آنجا را گشود و هر كه در آنجا بود كشت.
همينكه دولت با ملكشاه شد، آنجا را به اقطاع به امير انر بداد و او دژباني در آنجا گمارد. باطنيه كه در ارجان بودند، كس نزد او فرستادند و از او خواستند آن دژ را بآن‌ها بفروشد و دژبان نپذيرفت، باو گفتند ما يكي را نزد تو ميفرستيم تا با تو مناظره كند و حق آشكارا گردد. اين پيشنهاد را دژبان پذيرفت و آنها يك نفر ديلمي را فرستادند تا با او مناظره كند. دژبان را مملوكي بود كه او را تربيت كرده بود و كليدهاي قلعه را باو سپرده بود. آن مرد باطني آن مملوك را استمالت و جلب كرد. و پذيرفت كه سرور خود را دستگير كند و دژ را بآن‌ها تسليم نمايد.
ص: 294
دژبان را دستگير و قلعه را بآن‌ها تسليم كرد و سپس دژبان را آزاد كرد. و باطمينان بر آنجا چيره شدند و بعد از آن قلاع ديگري را هم تصرف نمودند كه مشهورترين آنها همين بود.

بيان آنچه كه چاولي سقادوا با باطنيه كرد

در اين سال چاولي سقادوا خلق بسياري از آنها را كشت.
سبب اين بود كه اين امير قلمرو فرمانرواييش بلادي بودند واقع ميان رامهرمز و ارجان همينكه باطنيه قلاع مذكوره را در خوزستان و فارس تصرف كردند و شر آنها بزرگ شد و بناي راهزني را در آن بلاد گذاردند. او گروهي از ياران خود را وادار كرد تا اينكه تظاهر به شورش عليه او كرده، او را ترك كنند و به باطنيان به پيوندند و آنان (همين برنامه را) عمل كردند و نزد باطنيان رفتند و چنين وانمود كردند كه با آنها هستند و بر رأي آنها رفتار ميكنند و نزد باطنيان آنقدر ماندند تا نسبت بآن‌ها اطمينان يافتند.
سپس چاولي چنين تظاهر كرد كه امراء خاندان برسق ميخواهند قصد او كنند و بلادش را از او بگيرند و او تصميم گرفته اينجا را ترك گويد و به همدان برود، چونكه از برابري با آنها عاجز است. همينكه اين تظاهر صورت گرفت و شيوع پيدا كرد كه چاولي تصميم گرفته ترك بلاد خود گويد، از كسانيكه نزد باطنيان از ياران چاولي بودند و صاحب رأي بشمار ميآمدند گفتند. ما ميرويم و راه را بر او مي‌بنديم و آنچه از اموال با اوست از وي خواهيم گرفت. پس آنها با سيصد تن از بزرگان و اعيان باطنيان بكار انداخته و كسي از آنها جان سالم بدر نبرد مگر سه نفر كه بكوه بالا رفته و گريختند و چاولي هر چه از چارپايان و غير ذلك داشتند بغنيمت گرفت
.
ص: 295

بيان كشته شدن باطني كرمان و تصرف آن بوسيله ديگري‌

تيران شاه پسر تورانشاه فرزند قاورت بيك، كسي بود كه تركان اسماعيليه را كشت. اين اسماعيليه منسوب به فرقه و گروه باطنيان نبودند، بلكه منسوب به اميري بودند كه نام او اسماعيل بود و از اهل سنت بودند و دو هزار نفر آنها را با شكنجه كشتند و دست دو هزار تن را بريدند، بر تيران شاه مردي وارد شد كه باو «ابو زرعه» ميگفتند. اين مرد در خوزستان كار دبيري (كتابت) داشت و مذهب باطنيه را بر او نيك جلوه‌گر ساخت و تيران شاه آنرا پذيرفت.
در نزد تيران شاه يك فقيه حنفي ميزيست كه نام او: احمد بن حسين بلخي بود و نزد مردم مطاع بود، شبي تيران شاه او را نزد خود احضار كرد و نشست و گفتگو را با او بدرازا كشاند. همينكه از نزد او بيرون آمد يكي بدنبالش رفته او را كشت.
چون بامدادان فرا رسيد، مردم بر تيران شاه وارد شدند، و فرمانده لشكرش هم با مردم بود و به تيران شاه گفت: اي پادشاه كي اين فقيه را كشته است؟
تيران شاه باو گفت: شحنه شهر تو هستي آن وقت از من ميپرسي كي او را كشته است؟
گفت: من ميدانم قاتل او كيست؟ و از نزد او بپاخاست و با سيصد سوار او را ترك گفته و رو باصفهان نهاد. تيران شاه دو هزار سوار بدنبالش روانه كرد كه او را برگردانند. با آنها جنگيد و منهزم‌شان كرد و رو باصفهان رفت. در آن موقع در اصفهان سلطان محمد و مؤيد الملك بودند و سلطان (مقدمش را) گرامي داشت و باو گفت: تو پدر پادشاهاني.
پس از رفتن فرمانده لشكر سپاه كرمان بدشان آمد و گرد هم جمع آمدند و با تيران شاه جنگ كردند و او را از شهر بردسير كه شهري از شهرهاي كرمان است، بيرون راندند. همينكه تيران شاه آنجا را ترك كرد، قاضي و سپاه اتفاق پيدا كردند كه ارسلان شاه فرزند كرمانشاه پسر قاورت بيك را بجاي تيران شاه برگزينند و چنين كردند و تيران شاه به شهر بم از شهرهاي كرمان رفت، اهالي آنجا از ورود او
ص: 296
جلوگيري كرده با او جنگيدند و آنچه از مال و جواهر بهمراه داشت از او گرفتند و تيران شاه قصد قلعه سميرم و تحصن در آنجا نمود. در سميرم اميري بود كه نام او محمد بهستون بود و نزد او پناهنده شد. ارسلانشاه سپاهي گسيل داشت و قلعه سميرم را محاصره كردند. محمد بهستون به تيران شاه گفت: از نزد من برو و من غدر نسبت بتو روا ندارم و مردي مسلمان هستم و ماندن تو اينجا مرا رنج ميدهد و بواسطه ماندن تو در اينجا، من در دين خود متهم خواهم شد. تيران شاه چون آهنگ بيرون شدن كرد محمد بهستون براي سركرده سپاهي كه محاصره‌اش كرده بودند پيام فرستاد و او را از حركت و مسير تيران شاه آگاه ساخت. سپاهي براه او گسيل شد. و سر راه بر او گرفتند و آنچه با خود همراه داشت ستاندند و نيز با زرعه را هم دستگير نمودند. ارسلان شاه مامور فرستاد و هر دوي آنها را كشت و تمام بلاد كرمان را قبضه نمود.

بيان علل كشتار باطنيان بوسيله بركيارق‌

چون كار باطنيان شدت و شوكت‌شان قوت يافت و شماره‌شان افزون گرديد ميان آنها و دشمنانشان خصومت و كينه‌توزي پديد آمد و همينكه گروهي از اميران و بزرگان را بكشتند و بيشتر كسان كه كشتند از هواخواهان محمد مخالف سلطان بركيارق بودند. بمانند سرمز شحنه اصفهان و ارغش و كمش از نظاميه و داماد او و غيرهم، دشمنان بركيارق اين قتلها را منسوب باو و او را متهم بتمايل بآنها كردند.
آنگاه كه سلطان بركيارق پيروز شد و برادرش سلطان محمد را شكست داد و منهزم ساخت و مؤيد الملك وزير او را كشت. گروهي از آنان (باطنيان) در سپاه رخنه و نفوذ كردند و بسياري از سپاهيان را اغوا نموده و آنها را وارد مذهب خود كردند، و نزديك بدان شدند كه به كثرت و قوت آشكارا شوند، در سپاه گروهي از وجوه سپاهيان بآنها گرويدند و كارشان چنان بالا گرفت كه كساني كه موافق با آنها نبودند تهديد به قتل ميكردند، و مخالفانشان از آنان بيمناك شدند تا جائي كه
ص: 297
يكي از آنها جرئت نميكرد، نه امير و نه سركرده‌اي كه از منزل خويش با پوشاك و جامه عادي بيرون آيد بلكه زير لباس زره ميپوشيد، حتي اينكه وزير الاغر ابا المحاسن زير پيراهنش زره بتن ميكرد. خواص سلطان بركيارق از او اجازت خواستند كه با سلاح بحضورش برسند. و رسيدند و سلطان را آگاه ساختند از وجود كساني كه بآنها مي‌جنگند، و اجازت خواستند كه آنها هم بجنگند سلطان بآنها اجازه داد، آنها به سلطان مشورت دادند كه پيش از آنكه زبون از كار باطنيان گردد، علاج واقعه قبل از وقوع كند و او را آگاه ساختند كه چگونه مردم سلطان را متهم به ميل بمذهب آنها مينمايند، تا جائي كه سپاه برادرش سلطان محمد زبان تشنيع و بد گفتن نسبت باو گشوده‌اند و در مصاف دادن بآنها، اين زبان درازي را بزرگ كرده و ميگويند:
اي باطنيان، اين علل همه متراكم شد و سلطان اجازه قتل و كشتار آنها را بداد و خود و سپاهش سوار شدند و آنها را طلب كردند و گروهي از آنان را در چادرهايشان گرفتند كسي موفق بفرار نشد مگر افراد ناشناس.
از جمله كساني كه متهم شد باينكه پيشواي آنهاست محمد بن دشمنزيار بن- علاء الدوله ابي جعفر بن كاكويه، حكمران يزد بود، و گريخت و شب و روز ميتاخت روز دوم خود را در اردوگاه يافت، و راه را گم كرده و احساس نكرده بود كه راه را گم كرده است و كشته شد. موضع اين مثل اينجاست كه ميگويد: «دشمن با پاي خودش آمد» و چادرهايش تاراج شد و نزد او سلاحهاي آماده بكار بدست آمد. گروه متهمان را بميدان آوردند و آنان را كشتند، جمعي هم بي‌گناه بودند كه از باطنيان نبودند و دشمنان (شخصي) شان درباره‌شان سعايت كرده بودند، و از جمله مقتولين فرزند كيقباد مستحفظ تكريت بود. پدرش خطبه بنام بركيارق را تغيير نداد و لكن شروع باستحكامات قلعه و بناي آن كرد و جامع (مسجد) شهر را كه نزديك بدان استحكامات بود خراب كه از راه آن كسي رخنه نكند و در شهر محل جامع (مسجد) ديگري برقرار داشت كه در آنجا مردم نماز گذاردند.
به بغداد نامه نوشته شد كه ابي ابراهيم اسد آبادي را دستگير كنند. رسولي
ص: 298
از جانب بركيارق باو رسيده بود كه مال مؤيد الملك از او بازستانده شود و ابي ابراهيم از رؤساء و اعيان اين فرقه بود او را با ورود به بغداد گرفتند و زنداني كردند. چون خواستند او را بكشند گفت: چنين پنداريد كه مرا كشتيد آيا از عهده گشتن آنها كه در قلاع و شهرها هستند برمي‌آيد؟ او را كشتند، كسي هم بر او نماز نگذارد و نعش او را به بيرون از حصار شهر انداختند. پسر بزرگي داشت كه در اردوگاه با باطنيان كشته شد.
مردم عانه از قديم منسوب به اين مذهب بودند. و در روزگار المقتدي بامر اللّه گزارش احوال آنها به ابي شجاع وزير داده شد. ببغداد احضار شدند و از مشايخ آنها درباره آنچه راجع بآنها ميگويند پرسش شد آنها (اتهامات را) رد كردند و انكار كردند و آزادشان نمودند.
كياهراس مدرس (در مدرسه) نظاميه نيز متهم شده بود كه باطني است.
و براي سلطان محمد نقل شد او امر كرد او را دستگير كنند و كردند. المستظهر باللّه كس فرستاد و نجاتش داد و بدرستي اعتقاد او و جايگاه بلندش در دانش گواهي داده و آزادش كردند.

بيان محاصره قهستان و طبس بوسيله امير بزغش‌

در اين سال امير بزغش كه از بزرگترين امراء با سلطان سنجر بود. سپاهي انبوه گرد آورد و آنها را با مال و سلاح تقويت كرد و رو به بلد اسماعيليه نهاد. آنجا را بباد غارت و ويراني گرفت و بسياري از آنها را كشت و طبس را محاصره نمود و آنها را در تنگنا قرار داد و بوسيله منجنيق آن را بباد تير و سنگ گرفت و قسمت بسياري از باروي شهر را خراب كرد و ساكنان آن ضعيف شدند. و كسي نماند مگر آنكه او را گرفت. براي او رشوه زيادي فرستادند و او را از آنچه كه ميخواست فرود آوردند و آنجا را ترك گفت و باطنيان دوباره آنچه از بارو و حصار شهر ويران شده بود بنا كردند و از سلاح و خواربار آنجا را بينباشتند. سپس در سال چهار صد و نود و هفت بزغش دوباره رو بسوي آنها نهاد كه بخواست خداي بزرگ بيان
ص: 299
خواهيم كرد.

بيان آنچه كه فرنگيان از شام تصرف نمودند

در اين سال كندفري پادشاه فرنگ كه صاحب بيت المقدس در شام بود بشهر عكه در كرانه شام رفت و آنجا را محاصره نمود، تيري بوي اصابت كرد و همان تير او را كشت. او شهر يافا را آبادان ساخته و به قمص (گويا كميسر باشد- م.) از فرنگيان كه نامش طنكري بود، تسليم كرد. كندفري چون كشته شد، برادرش بغدوين با پانصد سوار و پياده رو به بيت المقدس نهاد. ملك دقاق صاحب دمشق خبردار شد، با سپاه خود بقصد او بپاخاست. امير جناح الدوله نيز با لشكريان خود بهمراه او بود و با بغدوين بجنگيد و بر فرنگيان پيروز شد.
در اين سال فرنگيان شهر سروج از بلاد جزيره را تصرف نمودند و علتش اين بود كه آنها شهر رها را بوسيله مكاتبه با مردم آن كه اكثرشان ارمني بودند تصرف كرده بودند و در رها عده قليلي مسلمانان اقامت داشت. در اين موقع سقمان گروه انبوهي را در سروج از تركمانان گرد آورد و رو بآن‌ها بتاخت. فرنگيان با او روبرو شدند و جنگ كردند. و در ربيع الاول سقمان را منهزم ساختند. همينكه هزيمت مسلمانان مختومه گرديد به سروج رفتند و آنجا را محاصره نموده و گرفتند و بسياري از مردم را كشتند و زنان و اهل حرم آنها را اسير كردند و دارائي‌شان تاراج نمودند و كسي سالم نماند مگر آنكه گريخته بود.
و هم در اين سال فرنگيان شهر حيفا را كه نزديك عكه (عكا) و بر كرانه درياست گرفتند، آنجا را به زور تصرف نموده و ارسوف را با دادن زينهار باهالي متصرف شده و اهالي آنجا را بيرون راندند.
و در رجب اين سال شهر قيساريه را با شمشير گرفته اهالي آن را كشته و هر چه آنجا بود تاراج كردند
.
ص: 300

پاره‌اي از رويدادها

در ماه رمضان اين سال خليفه المستظهر باللّه جامع (مسجد) قصر را گشود كه در آن نماز تراويح (جماعت) گذاردند و عادت بر آن جاري نبود و امر به جهر (بلند گفتن) بسم اللّه الرحمان الرحيم كرد و اين نيز عادت بر آن جاري نبود. ترك جهر (بلند گفتن) بسمله (بسم اللّه) در جوامع (مساجد) بغداد باين سبب بود كه علويان اصحاب مصر (پيروان فاطميان- م.) بسم اللّه را به جهر ميگفتند و ترك آن در جوامع بغداد براي اظهار مخالفت با آنها بود. و نه پيروي از مذهب امام احمد (مقصود حنبلي است م.) و نيز امر كرد بر مذهب شافعي قنوت اداء شود. همينكه شب بيست و نهم (ماه رمضان) فرا رسيد ختم در جامع قصر انجام شد و مردم نزد او (المستظهر) ازدحام كردند. زعيم الرؤساء ابو القاسم علي بن فخر الدوله بن جهير برادر عميد الدوله از بند آزاد شده بود و با مردم درآميخت و به ظاهر بغداد از شكافي كه در باروي شهر بود بيرون شد و نزد سيف الدوله صدقة بن مزيد رفت و مورد استقبال او قرار گرفت و فرودش آورده گراميش داشت.
در محرم اين سال جمال الدوله ابو نصر بن رئيس الرؤساء بن مسلمه درگذشت او در دار الخلافه بود.
در اين سال قاضي احمد بن محمد بن عبد الواحد ابو منصور بن صباغ فقيه شافعي درگذشت. او فقه را از پسر عم خود شيخ ابي نصر صباغ فرا گرفته و پيوسته روزه‌دار بود و از قاضي ابي طيب طبري و غيره حديث روايت ميكرد.
در اين سال شرف الملك ابو سعد محمد بن منصور مستوفي خوارزمي در اصفهان درگذشت. وي در ديوان سلطان ملكشاه مستوفي بود و يكصد هزار دينار بداد تا ترك استيفاء (ديواني) نمود. و بر مزار ابي حنيفه رحمة اللّه عليه بارگاهي و در باب الطاق مدرسه‌اي و مدرسه‌اي هم در مرو بنا كرد و همه آنها را براي حنفيان بساخت.
در صفر اين سال، قاضي ابو المعالي عزيزي درگذشت. وي شافعي و اشعري
ص: 301
و از جيلان (گيلان) بود، و داراي مصنفات بسيار و خوب است و مردي با زهد و ورع بود و با مردم باب الازج (بغداد) اخباري ظريف دارد و قاضي آنها بود و نسبت باو كنيه داشتند و او هم آنها را مبغوض ميشمرد.
و درگذشت اسعد بن مسعود بن علي بن محمد ابو ابراهيم عتبي از فرزندان عتبة بن غزوان نيشابوري هم در اين سال بود و او بسال چهار صد و چهار متولد شد و از ابو بكر حيري و غيره روايت مي‌كرد.
در صفر محمد بن احمد بن عبد الباقي بن حسن بن محمد بن طوق ابو الفضائل ربعي موصلي فقيه شافعي درگذشت. فقه را از ابي اسحاق شيرازي آموخت و حديث از ابي طيب طبري و غيره شنيده بود و مرد صالح و ثقه بود.
در ربيع الاول اين سال محمد بن علي بن عبيد اللّه بن احمد بن صالح ابن سلمان بن و دعان ابو نصر قاضي موصلي درگذشت و او صاحب «اربعين و داعيه» است كه درباره آن بسا گفتگوها شده و آورده‌اند كه آن را دزديده و از تصنيفات زيد بن رفاعه هاشمي بوده است و بظن غالب اينها سخن منكران است (جاهلان) در ربيع الاول اين سال نصر بن احمد بن عبد اللّه بن بطر قاري ابو الخطاب درگذشت.
مولد او در سال سيصد و نود و هشت بود و از ابن رزقويه و غيره (حديث) شنيده بود.
و بسبب علو اسناد او (در نقل حديث) سفر بسوي او ميكردند، سماع او درست بود (سخن بدرستي ميگفت)
.
ص: 302

495 سال چهار صد و نود و پنج‌

بيان درگذشت المستعلي باللّه و خلافت الامر باحكام اللّه‌

در هفدهم صفر اين سال المستعلي باللّه ابو القاسم احمد بن معد المستنصر باللّه خليفه مصري درگذشت. مولد او در بيستم شعبان سال چهار صد و شصت و هفت بود.
مدت خلافتش هفت سال و نزديك بدو ماه و مدبر امور در دولت او افضل بود.
همينكه او درگذشت پسرش ابو علي منصور بجايش برقرار شد. مولد او سيزدهم محرم سال چهار صد و نود بود. روزي كه پدرش درگذشت با او بعنوان خلافت بيعت كردند. در حاليكه پنج سال و يك ماه و چهار روز از سنش گذشته بود و به لقب الامر باحكام اللّه ملقب شد. بين كسانيكه به خلافت رسيدند مطلقا كوچكتر (از حيث سن) نبودند مگر المستنصر. مستنصر از او هم بزرگتر بود. او بسبب صغر سنش تنها نميتوانست سوار اسب بشود. افضل پسر امير الجيوش (فرمانده لشكريان) به بهترين وجه ممكن به تدبير امور در دولت او قيام كرد و همچنان مدير اداره امور بود تا در سال پانصد و پانزده كشته شد.

بيان جنگ ميان سلطان بركيارق و سلطان محمد و صلح بين آنها

در صفر اين سال كارزار سومين ميان سلطان بركيارق و محمد رويداد.
ص: 303
در بيان رويدادهاي سال چهار صد و نود و چهار. ورود سلطان محمد را ببغداد و عزيمت سلطان بركيارق را از بغداد با بيماري كه بدان مبتلا شده بود و رفتن به واسط گفته بوديم. سلطان محمد تا هفدهم محرم اين سال در بغداد اقامت داشت و سپس خود و برادرش سلطان سنجر. از بغداد به بلاد خود بازگشتند سنجر قصد خراسان نمود و محمد به همدان رفت همينكه محمد از بغداد بيرون رفت. گزارشها به بغداد رسيد كه بركيارق در واسط متعرض آنچه خليفه در آنجا داشته شده و در حق خليفه سخنها شنيده شده كه نقل آن زشت است. خليفه كس فرستاد و سلطان محمد را به بغداد باز گرداند، و آنچه براي او نقل شده بود بازگو كرد و تصميم گرفت با محمد به جنگ بركيارق برود. سلطان محمد گفت: نياز به حركت امير المؤمنين نباشد ما خود بخوبي در اين كار بپاخيزيم. و از بغداد بازگشت و در آنجا ابا المعالي، فضل بن عبد الرزاق براي وصول مالياتها و ايلغازي را به شحنه‌گي بغداد برقرار داشت.
سلطان محمد موقعي كه وارد بغداد شد. سپاه خويش را در راه خراسان پشت سر گذاشته بود و افراد آن سپاه بلاد را غارت و ويران كردند. در بازگشت از بغداد آنها را با خود گرفته و با شتاب رو به روذراور نهاد.
و اما سلطان بركيارق. چنانكه گفتيم در سال چهار صد و نود و چهار پس از وصول محمد به بغداد، به واسط عزيمت كرد. سپاهي كه در واسط بود چون خبر عزيمت و نزديكي او را بدان ناحيه شنيدند از او بيمناك شدند، زنان و فرزندان و اموال خود را جمع كرده و به كشتيها نشستند به زبيديه رفته در آنجا اقامت گزيدند سلطان بركيارق با بيماري سخت و در محفه (هودج- آمبولانس امروزي م.) به واسط رسيد. بسياري از چهارپايان سپاه او و بار و بنه‌شان از بين رفت زيرا كه از ترس اينكه مبادا سلطان محمد آنها را دنبال كند، يا امير صدته حكمران حله تعقيب‌شان نمايد. با شتاب حركت ميكردند و از هر پلي كه از آن عبور مي‌كردند.
آن را پشت سرشان خراب مينمودند كه مانع از عبور دنبال كنندگان خود بشوند.
ص: 304
بركيارق چون به واسط رسيد بهبود پيدا كرد. او و همراهانش انديشه‌اي نداشتند جز اينكه از سمت غربي به سوي مشرقي از دجله بگذرند و در آنجا كشتي يافته نميشد. موسم زمستان و هوا خيلي سرد و (آب در رود) زياد بود. اهالي شهر از آنها دچار ترس شده بودند. و در مساجد و خانه‌ها نشسته و جاده‌ها و بازارها از عابرين خلوت شده بود. قاضي ابو علي بيرون آمده باردوگاه رفت و با امير اياز و وزير ديدار كرد و عطوفت آنان را نسبت بمردم جلب نمود و از آنان خواست شحنه‌اي بگمارند كه مردم اطمينان پيدا كنند، و خواست او پذيرفته شد و باو گفتند: ما كساني را ميخواهيم كه چارپايان ما را از آب بگذرانند و با آنها در آب شناور باشند. قاضي ابو علي گروهي از جوانان واسط را گرد آورد، و مزد وافري بانها داد. و آنها چارپايانشان را از اسب و استر و شتر. از آب گذراندند. امير اياز نفسر چارپايان را سوق ميداد و همان كار ميكرد كه غلامان ميكردند. و آنها فقط از وسائل آبي يك كشتي داشتند كه با سلطان از بغداد براي او آورده بودند و اموال و بار و بنه خود را از آب گذرانده و در سمت شرقي چون استقرار يافتند، اطمينان يافتند. سپاهيان شهر را بباد غارت گرفتند، قاضي برگشته و تجديد گفتگو درباره دست كشيدن از مردم و غارت سپاهيان كرد، خواسته از پذيرفته شد و كس با او فرستادند كه از غارتگري آنها جلو بگيرد.
سپاهي كه در واسط بود كس نزد سلطان بركيارق فرستادند و از او زينهار خواستند تا بخدمتش قيام كنند، سلطان آنها را تامين داد و اكثر آنها بخدمتش رسيدند و با او به بلاد دودمان برسق رفتند. آنها نيز حاضر بخدمت شدند و بخدمتگزاري او كمر بستند، و سپاهيان گرد او جمع آمدند.
سلطان بركيارق آگاه شد كه محمود از بغداد عزيمت كرده خط سير او را بدانست و رو به نهاوند سر در پي او نهاد و در روذراور باو رسيد. هر دو سپاه از جهت تعداد بهم نزديك بودند و هر كدام داراي چهار هزار سوار از تركان بودند. روز اول تمام روز در برابر هم به وصف آرائي پرداختند و بسبب شدت سردي هوا جنگي ميانشان روي نداد.
ص: 305
روز دوم دوباره برابر هم صف‌آرايي نمودند و بهمين ترتيب هم توافق كردند. سپس مردي از يكي از دو صف بيرون شده بميدان ميامد، از صف ديگر هم يكي براي نبرد با او بميدان ميامد و چون بيكديگر نزديك ميشدند بهم سلام كرده معانقه ميكردند، و برميگشتند.
پس از آن بلدجي و غيره از سپاه محمد بيرون آمدند و با امير اياز و الاغر وزير جمع آمده بگفتگو نشستند.
و چون ضرر و زيان گسترش يافته و در مردم تعميم يافته بود، و ملالت و سستي بهمه و در كار ملك روي آورده بود. پس اتفاق بر صلح نمودند. و مدار كار بر اين استوار داشتند كه بركيارق سلطان و محمد پادشاه بوده و براي او سه نوبت كوس بزنند و از بلاد جنزه و توابع آن و آذربايجان و دياربكر و جزيره و موصل از آن او باشد و سلطان بركيارق او را با سپاه مدد كند تا وي نقاطي را كه از تصرف او جلوگيري ميشود بگشايد.
و هر كدام براي ديگري بر اين قرار و قاعده سوگند ياد كردند و هر دو گروه در چهارم ربيع الاول عرصه مصاف را ترك گفته، بركيارق به چمن‌زار قراتكين به قصد ساوه عزيمت كرد و سلطان محمد به اسد آباد رفت و هر دو سپاه از همديگر جدا شده و هر اميري قصد اقطاع خويش كرد.

بيان جنگ ميان سلطان بركيارق و محمد و فسخ صلح ميان آنها

در جمادي الاولاي اين سال چهارمين مصاف بين سلطان بركيارق و برادرش محمد رويداد.
سبب اين بود كه سلطان محمد، از عرصه كارزاري كه گفتيم به اسد آباد و از آنجا به قزوين رفت و امرائي كه در امر صلح او با بركيارق تلاش كرده بودند متهم به سستي و باز نشاندن خود نمود، و رئيس قزوين را وادار كرد كه امراي مذكور متوسل باو شوند تا در دعوتي كه از آنها ميشود حضور پيدا كنند، رئيس با اجراي
ص: 306
اين دستور از آنان نزد سلطان شفاعت كرد، و دعوتش را پذيرفتند، البته بعد از امتناع (چون آنها را متهم كرده بود) محمد به خواص خود سفارش كرد كه زير پوشاك خود سلاح حمل كنند، و بدان دعوت شد و امير ايتكين و امير بسمل با او بودند.
امير بسمل را كشت و او از بزرگان امراء بود و (چشمهاي) امير ايتكين را هم ميل كشيد.
امير ينال پسر انوشتيكين حسامي از بركيارق جدا شده و به جهاد با باطنيه كه در قلاع و جبال بودند قيام كرده بود، و اكنون قصد سلطان محمد كرد و با وي همراه شد و با او به ري رفت و پنج نوبت بنام او كوس ميزدند، و سپاهيان گرد او جمع آمدند و هشت روز در آنجا اقامت داشت، روز نهم برادرش سلطان بركيارق خويشتن باو رساند، و مصاف بين آنها نزديك ري رويداد داد. عده هر دو سپاه برابر بود و هر يك ده هزار سوار داشتند، همينكه برابر هم صف آرائي كردند امير سرخاب پسر كيخسرو ديلمي حكمران آبه بر امير ينال حمله‌ور گرديد او را هزيمت داد، با انهزام او تمام سپاه محمد رو بهزيمت نهاده پراكنده شدند، و عمده آنها رو به طبرستان رفتند و در آن گير و دار فقط يك نفر و آنهم با بردباري كشته شد. گروهي ديگر از فراريان رو به قزوين رفتند، خزائن محمد غارت شد و خود او با عده كمي رو باصفهان رفت و پرچم را با دست خود افراشته نگهداشت كه يارانش دنبالش بروند. امير بكي پسر برسق در طلب او شد و امير اياز به قم رفت و سلطان بركيارق هواخواهان برادرش محمد را دنبال كرد و اموال آنها را بگرفت.

بيان محاصره سلطان محمد در اصفهان‌

چون سلطان محمد از واقعه‌اي كه بيان كرديم در ري رخ داد، منهزم شد، با هفتاد سوار رو باصفهان رفت. اصفهان زير حكم او بود و نماينده‌اي از جانب خود در آنجا برقرار داشته بود، از اميران، امير ينال و غيره از اميران با وي بودند. در
ص: 307
ربيع الاول [ (1)] وارد شهر شد، و امر كرد آنچه از حصار شهر از هم پاشيده تجديد بنا شود. اين همان باروئي بود كه علاء الدوله بن كاكويه در سال چهار صد و بيست و نه و از بيم طغرل‌بيك بنا كرده بود، محمد امر به عميق كردن خندق نمود تا جائي كه آب در آن بالا آمد. و هر دروازه‌اي را به اميري سپرد، در شهر هزار و پانصد پياده داشت و منجنيقها نصب كرد.
چون سلطان بركيارق بدانست برادرش محمد به اصفهان رفته بدنبال او رفت، و در جمادي الاولي باصفهان رسيد، سپاه او بسيار بود و افزون از پانزده هزار سوار و يكصد هزار نفر هم حواشي او بودند و شهر را محاصره كرد و در تنگنا گذاشت سلطان محمد هر شب سه نوبت گرداگرد باروي شهر ميگرديد و همينكه كار محاصره زيادتي يافت، ضعفا و فقراء را از شهر بيرون راند تا اينكه محلات خالي شدند و ارزاق معدوم بود و مردم (گوشت) اسب و شتر و غير ذلك ميخوردند و اموال كاهش يافت، بطوريكه سلطان محمد ناگزير شد از اعيان شهر وام بستاند و از اين رهگذر مالي عظيم گرد آورد پس از آن لشكريان برگشته طلب مال كردند، او بر مردم شهر چيزي ديگر (از عوارض) قسطبندي كرد و آن را به زور و جبر از آنها دريافت كرد، نرخها همچنان بگراني بالا ميرفت تا جائي كه ده من گندم بيك دينار و چهار رطل گوشت بيك دينار و هر صد رطل كاه بچهار دينار بالا رفته و كالاها بسبب نبودن خواهان (خريدار) ارزان شد.
نرخها در اردوگاه بركيارق ارزان بود، و مدت محاصره تا دهم ذي حجه بدرازا كشيد. همينكه سلطان محمد بديد كه در توانائي او نيست از شهر دفاع كند، و هر چه ميگذرد كارش به ضعف ميكشد، پس عزم جزم كرد شهر را ترك كند و بسمتي ديگر روي آورد، كه در آنجا سپاهي گرد آورده و برگشته دشمن را از حصار براند، با
______________________________
[ (1)] در ذكر اين تاريخ اشتباهي بنظر ميرسد زيرا كه واقعه ري در جمادي الاولي و هزيمت محمد هم در همان ماه رويداد و نميشود يعني معقول نيست كه در ربيع اول وارد اصفهان شده باشد و ظن غالب اين است كه همان ماه جمادي الاولي باشد. م
ص: 308
اين تصميم باتفاق يكصد و پنجاه سوار بهمراه امير ينال از شهر خارج شد و در شهر گروهي از بزرگان امراء را در بقيه سپاه خود بجاي گذاشت همينكه سپاه و شهر را ترك كرد. در چارپايان آنها، بعلت كمي علوفه در حصار نميتوانستند بحركت خود ادامه بدهند و لا جرم در شش فرسنگي فرود آمدند.
چون بركيارق از عزيمت او آگاه شد، امير اياز را با سپاهياني بسيار روانه كرد كه دنبالش كند و امر كرد بشتاب هر چه تمام او را طلب نمايد. گفته شده كه محمد بر آنها پيشي جسته باو نرسيدند و برگشتند، و آورده‌اند كه: باو رسيدند و محمد به امير اياز پيام فرستاد و گفته بود: تو آگاهي كه مرا بر گردن تو پيمان و سوگندي است كه نقض نشده است، و از جانب من نسبت بتو (آسيبي) نرسيده كه تو در آزار من پافشاري ميكني، امير اياز برگشت و براي محمد اسباني فرستاد و پرچم و چتر و سه بار دينار گرفت و نزد بركيارق برگشت و بر او وارد شد، و پرچمهاي برادرش محمد پائين افتاده بهمراه داشت. بركيارق انكار آن كرد و گفت: اگر او بد كرده است، لازمه‌اش اين نباشد كه باين وسيله باو اعتماد پيدا كنيم، اياز او را آگاه از ماجرا نمود و بركيارق او را تحسين كرد.
همينكه محمد اصفهان را ترك كرد، گروهي از مفسدين و مردم سواد شهر (حومه) و كساني كه قصدشان غارتگري بود زياده بر يكصد هزار نفر گرد آمدند و بوسيله نردبان و گردونه‌ها بشهر يورش بردند و خندق را با كاه پر كردند و بحصار شهر پيوستند و از نردبانها بالا رفتند و مردم همچو كسانيكه بخواهند از مال و نواميس و شرف خود دفاع كنند با مهاجمين جنگيدند و آنها بناكامي بازگشتند، در اين هنگام بود كه امراء به بركيارق مشورت دادند از آنجا كوچ كند، و در هيجدهم ذي حجه اين سال حركت و بشهر قديمي كه شهرستان ناميده ميشد رفت و ترشك حلوائي را با يك هزار سوار با فرزندش ملكشاه در آنجا برقرار داشت و بهمدان رفت. و اين از شگفت‌انگيزترين رويدادهاست كه بقلم آمده باينكه سلطاني محاصره شده، و مواد (لازمه‌اش) قطع گرديده و در اكثر بلاد بنامش خطبه خوانده ميشده سپس از محاصره
ص: 309
شديد نجات يافته و از سپاهيان انبوهي كه نيزه‌ها بنشاني او گرفته بودند و برتري تير خود را بر آنها نشان داد و نجات پيدا كرد.

بيان كشته شدن وزير الاغر و وزارت خطير ابي منصور

در دوازدهم ماه صفر اين سال وزير الاغر ابو المحاسن عبد الجليل ابن محمد دهستاني وزير سلطان بركيارق در اصفهان كشته شد. او موقعي كه بركيارق اصفهان را در محاصره خود داشت با بركيارق بود.
روز دوازدهم صفر از چادر خود براي رسيدن به خدمت سلطان سوار شد.
جوان سرخ‌روئي باو رسيد و او را مورد حمله قرار داد. گفته شده كه آن جوان از غلامان ابي سعيد حداد بود كه سال گذشته وزير او را كشته بود، و اكنون فرصت بدست آورده تلافي كرد و گفته شده كه آن جوان از باطنيان بود در حمله به وزير چند زخم باو زد، ياران وزير از پيرامونش پراكندند و دوباره برگشتند، بنزديكترين آنان بخود جراحاتي وارد كرد كه او را ناتوان ساخت و برگشت رو بوزير و او را در آخرين رمق زندگي ترك كرد.
ابو المحاسن مرد با دهشي بود، وسعت صدر داشت با حسن اخلاق، و بسيار آباد كن و باني عمارات بود و مردم بسبب اينكه وارد در كار وزارت شد از او تنفر پيدا كردند و قوانين تغيير پيدا كرد و درآمدي و مالي بجاي نماند. او اين كارها را بنا بضرورت كرد، چنانكه مردم بسبب آن افعال از او بيمناك شدند، او با بازرگانان خوش معامله بود، و مردمي بسيار از طرف او بي‌نيازي پيدا كردند، و از او ميخواستند با آنان داد و ستد كند و چون كشته شد. مال بسياري از دست آنها بدر شد.
آورده‌اند كه يكي از بازرگانان باو كالائي به هزار دينار فروخت. بآن بازرگان گفت:
پنجاه كر گندم از راذان، و هر كر از قرار بيست دينار بگير، بازرگان امتناع ورزيد و گفت: غير از دينارهاي خود چيزي نميستانم. روز بعد بازرگان بر او وارد شد
ص: 310
وزير باو گفت: فلاني تهنيت ميگويم، بازرگان پرسيد: براي چه! وزير باو گفت:
خبر گندمها، بازرگان گفت: من گندمي ندارم و آن را نميخواهم، وزير گفت: آري! ميخواهي و هر «كر» به پنجاه دينار فروخته شد. بازرگانان گفت: من آن را قبول نكرده بودم، وزير باو گفت: قراري كه من دادم فسخ نميكنم، بازرگان گويد: از نزد او بيرون رفتم و دو هزار و پانصد دينار دريافت نموده و مبلغي معادل آن بر آن افزودم و با وزير معامله كردم، چون كشته شد، جملگي از دست رفت! مبالغي خرج كيمياگري كرد، و شخصي كيمياگر براي او كار ميكرد، و هر ماه بماه ديگر و هر از مدتي بمدتي ديگر بوزير نويد ميداد. يكي از يارانش كه آن شخص كيمياگر يك كر گندم حواله باو داشت كه از او بگيرد، بوزير درباره حواله‌اي كه داده بود گفتگو كرد، بر گفته‌هاي خود افزود كه: چنانچه اين مرد در عمل خود درستكار بود آن مقدار كم را مزيد بر آن طلب نميكرد، وزير كشته شد، و از آن كيمياگر هم طرفي بسته نشد.
همينكه الاغر ابو المحاسن كشته شد، پس از او، خطير ابو منصور ميبدي كه وزير سلطان محمد بود بجاي او بوزارت (بركيارق) منصوب شد. علت جدا شدن خطير از وزارت محمد چنين بود كه او با محمد در اصفهان و اصفهان در محاصره بركيارق بود. محمد يكي از دروازه‌هاي شهر را باو سپرد كه از آن حفاظت كند.
امير ينال پسر انوشتكين باو گفت: ما در ري بوديم و قصد عزيمت به همدان داشتيم و تو ما را تكليف كردي بيائيم، و گفتي من سپاه را از مال خودم بر پا نگاه مي‌دارم و تحصيل مال مينمايم كه نيازمنديهايشان تأمين گردد و ناگزير بايد اين كار را بكني، خطير باو گفت: من اين كار را خواهم كرد، و همينكه شب فرا رسيد، خطير شهر را از دروازه‌اي كه باو سپرده شده بود ترك كرد. و به شهر خود ميبد رفت و در دژ آنجا پناهنده شد، سلطان بركيارق (نيروئي) گسيل داشت، و آن دژ را محاصره كرد.
خطير با زينهاري كه بوي داده شد از آنجا به زير آمد او را كت بسته سوار بر استر و رو به اردوگاه بردند در بين راه خبر كشته شدن وزير الاغر و نامه سلطان بر تأمين
ص: 311
دادن باو رسيد، خطير دلشاد و دلش آرام گرديد و همينكه به اردوگاه رسيد، سلطان خلعت وزارت باو پوشاند و او را وزير خود كرد.

رويدادهائي كه بايد از آنها عبرت گرفت‌

در سال چهار صد و نود و سه ما ترك دودمان جهير و خانه آنها در باب العامه (در بغداد) فروخته شده و بهاي آنها بمؤيد الملك رسيد، سپس در سال نود و چهار مؤيد الملك كشته شد و ما ترك و مخلفات او فروخته شد و همه را گرفته براي وزير الاغر بردند و باو دادند، در اين سال وزير الاغر كشته شد و ما ترك او فروخته شد و دارائي او تقسيم گرديد و سلطان و آن كس كه بعد از او جايش را گرفت، بيشترين آن را گرفتند و بقيه آن بر باد شد و اين فرجام كار خدمت بپادشاهانست!

بيان فتنه ميان ايلغازي و عامه در بغداد

در رجب اين سال فتنه بزرگي ميان سپاه امير ايلغازي پسر ارتق، شحنه بغداد و عامه اهالي شهر رويداد.
سبب آن اين بود كه ايلغازي از راه خراسان به بغداد برگشت، همينكه بانجا رسيد گروهي از يارانش او را پيشواز كردند و آمدند كنار دجله و زورق باني را بانگ زدند كه آنها را عبور دهد، او تأخير كرد يكي از همراهان ايلغازي تيري بسوي او پرتاب كرد و به شقيقه آن زورق بان خورد و كشته شد، عامه قاتل را گرفتند و قصد باب النوبي نمودند، پسر ايلغازي با گروهي از همراهانش بآنها برخوردند، و قاتل را از چنگ‌شان نجات دادند، عامه هم آنها را در سوق الثلاثاء (سه‌شنبه بازار) سنگ باران كردند، پسر ايلغازي شكايت به پدر برد، دربان را كه در اين حادثه دستي داشت گرفتند، اين كار ايلغازي را قانع نكرد، خود و يارانش به محله ملا حسين معروف به «مربع قطانين» از دجله گذشتند، خلق بسياري بدنبال آنها افتاده آنچه بدست- شان ميرسيد و بر آن چيره ميشدند، تاراج ميكردند، عياران رو بآنها نهاده و بيشترشان
ص: 312
را كشتند.
ايلغازي و همراهانش از نردباني وارد كشتيها شدند كه از دجله بگذرند، همينكه بوسط راه رسيدند ملاحان خود را در آب انداختند، و آنها را ترك گفته، بيشترشان غرق شدند. مغروقين از مقتولين حادثه بيشتر بودند، ايلغازي تركمانان را گرد آورد و ميخواست سمت غربي غارت كند، خليفه قاضي القضاة و كياهراس مدرس در مدرسه نظاميه را نزد او فرستاد او را از اين كار منع كردند، و او هم خويشتن داري كرد.

بيان عزيمت حكمران بصره به شهر واسط و بازگشت او از آنجا

در بيستم شوال اين سال امير اسماعيل حاكم بصره، قصد شهر واسط و چيره شدن بر آنجا نمود.
ما در آغاز بيان حال اسماعيل و دگرگونيهاي آن كه منتهي به تملك بصره گرديد، مينمائيم. او اسماعيل پسر سلانجق است و در زمان ملكشاه شحنه‌گي ري داشت، چون متصدي آن مقام شد، مردم ري و رستاق آن كس كه بر آنها قبلا فرماندار شده بود، خسته‌اش ميكردند، ولاة امور زبون از اداره و نظم و نسق كار آنها بودند.
اسماعيل با آنها روش ديگري در پيش گرفت كه اصلاحشان كرد. و كشتاري بزرگ از آنها كرد كه تنبيه و تهذيب شدند و از موي و گيسوان آنها براي سلطان آنقدر فرستاد كه از آن براي چارپايان زمام و مهام درست كردند و سپس از آنجا عزل شد.
پس از آن، سلطان بركيارق بصره را به امير قماج به اقطاع داد. امير قماج اين امير اسماعيل را بسمت نماينده خود به بصره فرستاد. همينكه قماج از بركيارق جدا شد و بخراسان انتقال پيدا كرد. امير اسماعيل با خود چنين انديشيد كه بصره را براي خود متصرف شود و حاكم مطلق آنجا گردد، اين نيت را انجام داد. مهذب الدوله بن ابي الجبر از بطيحه براي پيكار با او رو به بصره سرازير شد، معقل بن صدقة بن منصور
ص: 313
بن حسين اسدي صاحب جزيره دبيسيه همراه او بود. آنها با گروهي انبوه از كشتي و اسب به «مطارا» رسيدند.
در اثنائي كه معقل نزديك به قلعه‌اي كه نيال در مطارا بنا كرده و اسماعيل آن را تجديد ساختمان و مستحكم ساخته بود، مي‌جنگيد، تيري بناگاه باو اصابت كرد او را كشت. ابن ابي الجبر به بطيحه برگشت و اسماعيل كشتيهاي او را گرفت.
اين واقعه در سال چهارصد و نود و يك رخ داد. ابن ابي الجبر از گوهر آئين استمداد كرد. گوهر آئين ابي الحسن هروي و عباس ابن ابي الجبر را بياري او گسيل داشت.
اسماعيل با آنها روبرو شد و هر دوي آنها را شكست داده و اسيرشان كرد.
عباس را در اثر مالي كه پدرش ابن ابا الجبر فرستاد آزاد نموده و صلح كردند. و اما هروي مدتي در زندان بجاي ماند، سپس در ازاء پنج هزار دينار كه قرار شد بدهد آزاد شد و از آن هم چيزي بدست نيامد.
اسماعيل نيرو يافت و قوت بنيه پيدا كرد، دژي در «ابله» و دژي هم در ساحل مقابل مطا را بنا كرد. و طرف ترسناكي شد و بوجود او بصريها خود را در امنيت (از تجاوز سايرين) ديدند. چيزي هم از عوارض «گمركي» كاست و در اثر اشتغال سلاطين (باختلاف بين خودشان) قلمرو حكومتش وسعت پيدا كرد و «مشان» را تصرف و آنجا را بانچه در دست داشت اضافه كرد.
چون اين سال فرا رسيد، بعضي از سپاهيان كه در واسط بودند درباره تسليم شهر با او مكاتبه كردند. طمع اسماعيل به تصرف شهر واسط تقويت شد. از راه آب با كشتيها به «نهرابان» رفت و با آنها درباره تسليم شهر مكاتبه نمود. سپاهي كه در واسط بود از تسليم شهر باو خودداري كردند و در پاسخ او گفتند: ما در اين باره بتو نامه نوشتيم. حالا رأي ما غير از آنست. اسماعيل رو بجانب شرقي نهاد و زير سايه نخلستان‌هاي آنجا چادرهاي خويش برپا كرد. كشتيهايش نيز در ديد او قرار داشتند. سپاه واسط هم در برابر او چادرهاي خود را برپا داشتند. اسماعيل نامه‌ها نوشت و نويدها داد، جوابي باو ندادند.
ص: 314
مردم عامه هم در واسط با سپاهيان اتفاق نمودند و زشت‌ترين ناسزاها باو گفتند وي چون از آنها نوميد شد به بصره برگشت. واسطي‌ها از سمت ديگر بموازات او حركت كردند. اسماعيل به «عمر» رسيد او گروهي از يارانش را از سمت بالاي شهر عبور داد و گمان ميكرد شهر خالي از سكنه است و مردم بيرون رفته‌اند. چون كثرت عده‌اي كه بموازات در حركت بودند بنظر آورد، شهر را خالي از سكنه گمان كرد و بدين گمان در انديشه آتش زدن شهر بود كه هر گاه تركها (ساكنان شهر) برگردند او هم از پشت سر آنها را غافلگير كند. گمان او در اين باره خطا بود زيرا كه عامه بر كرانه دجله و مهتران آنها در شهر و گروه آخري آنها با تركها بموازات او در حركت بودند.
همينكه يارانش عبور كردند، تركها كه عامه هم با آنها بودند، عليه آنان بجنگ پرداختند. سي نفر از آنها را كشته عده بسياري را هم اسير كردند و بقيه خود را در آب انداختند. از اين رهگذر مصيبتي بر اسماعيل رويداد كه گمان وقوع آن نميكرد و اعيان يارانش به بند اسارت گرفتار شدند و به بصره برگشت و بازگشت او براي وي سعادتي بود، زيرا در همان موقع امير ابو سعد محمد بن نصر بن محمود قصد بصره كرده بود، و امير ابو سعد را متصرفاتي گسترده در آن حوزه بود: نيمي از عمان و جنابه و سيراف و جزيره بني نفيس را داشت.
سبب اينكه ابو سعد قصد بصره نمود اين بود كه با اسماعيل شخصي همراه بود كه او را جعفرك ميگفتند و ديگري كه اسمش زنجويه بود و مرد سومي ابي الفضل ابلي ناميده ميشد. آنان اسماعيل را به طمع انداختند كه ناوگاني بسازد و رزمجويان دريائي در آنها جاي دهد و بجنگ با ابي سعد و غيره برود. اسماعيل بيست و چند (فروند) كشتي جنگي بساخت و همينكه ابو سعد آگاه شد گروه زيادي از ياران خود را با حدود پنجاه فروند كشتي بصوب بصره گسيل داشت و آنها وارد دجله در بصره، در همين سال شدند و در آنجا بحالت جنگ لنگر انداخته و بر گروهي از هواخواهان اسماعيل ظفرياب شدند و دژبان قلعه ابله را كشتند و با خاندان برسق در خوزستان مكاتبه كردند و خواستند سپاهياني به ياري آنان بفرستند كه در گرفتن بصره با آنها
ص: 315
مساعدت كنند. جواب آنها بطول انجاميد و هر دو گروه قرار صلح با هم گذاردند با شرط اينكه اسماعيل جعفرك و رفيقش را بآن‌ها تسليم نموده و مواضعي از توابع بصره را كه ذكر كرده بودند واگذار بآن‌ها كرد.
همينكه آنها برگشتند، اسماعيل بقرار صلح و شرايط آن عمل نكرد.
و دو كشتي هم از ياران ابي سعد گرفت. و اين كار او را جرئت داد كه شخصا با ناو گروهي كه زياده بر صد فروند كشتي بزرگ و كوچك بود حركت كند، و كرد و بدهانه نهر ابله رسيد.
سپاه اسماعيل با تعدادي كشتي بر سپاهيان ابي سعد زبون گرديد، از نماينده خليفه (در بصره) كه امور ديواني را در آنجا عهده‌دار بود بخواست كه درباره صلح بين او و ابي سعد بذل مساعي نمايد و نامه‌اي در اين باره بوي نوشت. نماينده خليفه هم در جوابي كه باو داد، قبايح رفتار او را كه مرتبه‌اي پس از مرتبه ديگر با او كرده بود، ذكر كرد. ارسال نامه ميان اسماعيل و نماينده خليفه تكرار شد تا اينكه پاسخ مساعد براي صلح داده شد و با ابي سعد صلح كرد و با يك ديگر ديدار نمودند و ابي سعد به بلاد خود برگشت و هر كدام از طرفين پيشكشيهاي گرانقدري از همديگر بهمراه بردند.

بيان درگذشت كربوقا و تصرف موصل بوسيله موسي تركمن و بعد از او جكرمش و تصرف پناهگاه بوسيله سقمان‌

در ذي قعده اين سال، قوام الدوله كربوقا، نزديكي شهر خوي درگذشت.
در سال پيش سلطان بركيارق چنانكه گفتيم او را به آذربايجان فرستاده بود و بر قسمت عمده آن استان چيره شده و به خوي آمد و سيزده روز در آنجا بيمار بود. اسپهبد صباوه پسر خمارتكين و سنقرجه با وي بودند. سنقرجه را بجانشيني خود وصيت كرد، و تركان را به طاعت از او امر كرد و از سپاه براي سنقرجه عهد و پيمان گرفت و در چهار فرسنگي خوي درگذشت و بسبب فقدان كفن او را در زيلوئي
ص: 316
پيچيده و در خوي بخاك سپردند.
سنقرچه و اكثر سپاهيان بموصل رفته، و آنجا تسليم او شد و سه روز در موصل اقامت كرد. پيش از آن اعيان موصل با موسي تركمن كه در حصن كيفا بنمايندگي كربوقا اقامت داشت مكاتبه كرده و از وي خواسته بودند كه بسوي آنها بيايد تا شهر را تسليم او كنند. موسي با شتاب رو بموصل رفته، سنقرجه از وصول او آگاه شد و گمان كرد كه آمده است تا خدمتي براي او انجام دهد و بيرون شد تا با اهالي شهر از او پيشواز كرده باشد. همينكه بهم نزديك شدند، هر يك از آنها از اسب بزير آمد و همديگر را در آغوش گرفته و بر مرگ قوام الدوله گريستند و سپس دوش بدوش براه افتادند.
در جمله گفتگوهائي كه سنقرجه با موسي حين حركت داشت گفت: مقصود من در مورد آنچه كه سرور ما (كربوقا) از مسند و منصب و اموال و ولايات داشت مال شما و در حكم شماست.
موسي باو گفت: ما كي هستيم كه مناصب و جايگاهها از ما باشد؟ در اين امور فرمان با سلطانست كه هر ترتيب كه ميخواهد ميدهد و هر كس را كه برميگزيند سرپرست امور ميكند.
در اين باره بين آنها بگو مگوها شد، سنقرجه شمشير خود گرفته بر سر موسي زد و او را زخمي كرد. موسي خود را از اسب بزمين انداخت و سنقرجه را بر زمين انداخت. پسر منصور بن مروان كه پدرش حكمران دياربكر بود با موسي همراه بود، دشنه‌اي را قبضه نموده و بر سر سنقرجه زد و آن را از بدنش جدا كرد. موسي وارد شهر شد و ياران سنقرجه را خلعت بخشود و دلهاشان بدست آورد و ولايت از آن او شد.
چون شمس الدوله جكرمش حكمران جزيره ابن عمر اين خبر شنيد، قصد نصيبين نمود و آنجا تسليم او شد. موسي هم از اين سوي قصد جزيره كرد، همينكه جكرمش باو نزديك شد، سپاهيان نسبت بموسي خيانت كرده و به جكرمش پيوستند.
ص: 317
موسي بموصل برگشت، جكرمش بدنبال او رفت و موصل را مدتي طولاني محاصره كرد. موسي از امير سقمان پسر ارتق طلب ياري كرد. سقمان در آن موقع در دياربكر بود، موسي دژ كيفا و ده هزار دينار بخاطر ياري كه باو ميكند، بوي داد سقمان بدان صوب عزيمت نمود و جكرمش از محاصره موصل دست كشيده از آنجا رفت.
موسي براي پيشواز از سقمان از شهر بيرون آمد، همينكه نزديك به روستائي بنام «كراثا» رسيد، گروهي از غلامان قوامي (هواداران قوام الدوله كربوقا) بر سرش تاخته او را كشتند: يكي از آنها تيري باو پرتاب كرد و كشته شد يارانش بحال انهزام بازگشتند و جسد موسي در تپه‌اي در آنجا بخاك سپرده شد كه اكنون معروف به «تل موسي» است. امير سقمان به حمصن (پناهگاه) كيفا برگشته و آنجا را تصرف نمود و تا بامروز كه سال ششصد و بيست است در دست فرزندان اوست.
و صاحب آن در اين هنگام غازي بن قرار ارسلان بن داود بن سقمان بن ارتق است.
جكرمش دوباره قصد موصل نموده و روزي چند آن را محاصره كرد، سپس با صلح و مسالمت، شهر بوي تسليم شد و با مردم نيكرفتاري كرد، و قواميان كه موسي را كشته بودند گرفته آنها را كشت. بعد از آن بر خابور و متصرفات اعراب و كردها چيره شده و آنها از او اطاعت كردند.

بيان احوال صنجيل فرنگي و ماجراي او در حصار طرابلس‌

صنجيل فرنگي، خدا لعنتش كند، با قلج ارسلان بن سليمان بن قتلمش، صاحب قونيه، روبرو شد. صنجيل يكصد هزار جنگجو تحت فرماندهي خود داشت و قلج ارسلان با عده قليلي با وي بمقابله پرداخت و جنگ كردند و فرنگيان منهزم شدند و گروه زيادي كشته دادند و عده زيادي از آنها هم اسير شدند و قلج ارسلان با غنائم بسيار و پيروزي كه بحسابش در نيامده بود، بمقر حكمراني خويش بازگشت.
صنجيل با سيصد نفر بحال انهزام به شام رسيد، فخر الملك ابن عمار حكمران طرابلس به امير ياخز، جانشين جناح الدوله در حمص و همچنين به ملك دقاق بن تتش
ص: 318
پيام فرستاد و گفته بود كه: صواب چنين است كه بشتاب صنجيل را كه اكنون با اين عده نزديك رسيده است دريابند. امير ياخز شخصا بسوي او حركت كرد و دقاق دو هزار مرد جنگ‌آور گسيل داشت. نيروهاي امدادي هم از طرابلس بآن‌ها پيوست و پشت دروازه طرابلس اجتماع كردند و در برابر صنجيل صف‌آرايي نمودند. صنجيل يكصد نفر را براي مقابله با مردم طرابلس و يكصد نفر را بمقابله سپاه دمشق و پنجاه نفر را در برابر سپاه حمص، صف‌بندي كرد، و خود با پنجاه نفر باقي ماند.
طرابلسي‌ها با صد نفري كه در برابر داشتند، جنگيدند. صنجيل چون پيكار آنها را بديد، با دويست نفر بقيه بر طرابلسي‌ها حمله‌ور شد، و طرابلسي‌ها شكست خوردند و هفت هزار نفر آنها كشته شدند و صنجيل با طرابلسي‌ها جنگيد و آنجا را محاصره كرد. ساكنان كوهستان و اهالي سواد شهر كه اكثر آنها مسيحي (نصراني) بودند، صنجيل را در محاصره ياري كردند. محصورين سخت‌ترين جنگ‌ها را با آنها كرده و سيصد نفر از فرنگيان كشته شدند، سپس با مقداري مال و اسب، قرار متاركه گذارد و از حصار طرابلس به شهر طرسوس رفت. طرسوس از توابع طرابلس بود، و آنجا را محاصره كرد و شهر را گشود و هر چه مسلمان در آنجا بود كشت. از طرسوس رو به حصن طوبان واقع در نزديكي «رفنيه» نهاد.
پيشرو در آن ناحيت شخصي بود كه او را ابن العريض ميگفتند و او با صنجيل و سپاهش جنگيد. مردم حصن (دژ) طوبان بر آنها پيروزي يافتند و ابن العريض، سواري از بزرگان سواران (مقصود از سوار شواليه است- اصيل زاده- م.) صنجيل را اسير كرد.
صنجيل براي آزادي او ده هزار دينار و آزادي يك هزار اسير را بعنوان فديه پيشنهاد كرد كه بدهد و ابن العريض از او نپذيرفت
.
ص: 319

بيان آنچه كه فرنگيان كردند

در اين سال «دانشمند» «بيمند» فرنگي صاحب انطاكيه را آزاد كرد، چنانكه پيش از اين گفته بوديم «دانشمند» او را اسير كرده بود و از بيمنه يكصد هزار دينار گرفت و شرط كرد كه دختر ياغي‌سيان كه صاحب انطاكيه و در اسارت بيمند بود آزاد كند.
بيمند چون از اسارت نجات يافت به انطاكيه برگشت، و از بازگشت او مردم انطاكيه قوي دل شدند. هنوزش برجاي خود استوار نشده براي مردمان مراكز (ولايات) و قنسرين و آبادي‌هاي مجاور آن ها (ابلاغيه) فرستاده از آنها خراج و ماليات طلب كرد. از اين رهگذر بر مسلمين چنان گذشت كه آبادي‌هائي كه «دانشمند» بنا كرده بود روي هم كوبيده شد.
در اين سال صنجيل رو به حصن «پناهگاه» كردها گذاشت و آن ناحيه را محاصره كرد. جناح الدوله سپاهيان خود گرد آورد كه رو باو نهاده او را در تنگنا گذارد، يك نفر باطني او را در مسجد جامع كشت. گفته شده است كه: ملك رضوان پسر همسر او كس بر او گمارده بود كه وي را بكشد. همينكه جناح الدوله كشته شد صنجيل بامدادان فرداي همان روز در حمص بود و بجنگ با مردم آن پرداخت و اهالي شهر را محاصره و آبادي‌هاي تابعه آن را تصرف نمود.
در جمادي الاخره قمص بر عكه فرود آمد و مردم آن را در تنگنا قرار داد و نزديك بدان شد كه آنجا را بگيرد و منجنيق‌ها و برج‌ها و پيرامونش نصب كرد.
در دريا شانزده ناو جنگي داشت. مسلمانان از ديگر كرانه‌ها اجتماع كردند و رو به منجنيق‌ها و برج‌هاي منصوبه او نهادند و آنها را بسوزاندند و نيز ناوگان او را بآتش كشيدند، و آن پيروزي شگرف بر مسلمانان را بود كه خداوند كفار را سرافكنده كرد.
در اين سال قمص فرنگي صاحب رها قصد بيروت از كرانه شام كرد و آنجا را
ص: 320
محاصره نمود و مردم را در تنگنا گذاشت. چون اقامت او در محاصره بيروت بدرازا كشيد و طرفي از اين كار نسبت از آنجا درگذشت و رفت.
در رجب اين سال سپاهيان مصر، به قصد عسقلان بيرون شدند كه از فرنگيان در تصرف آنچه از بلاد شام داشتند جلوگيري كنند. بر دويل، صاحب قدس از حركت آنها آگاه شد و با هفتصد سوار بمقابله آنها رفت و با مصريان جنگيد خداوند مسلمانان را پيروز كرد و فرنگيان شكست خورده رو بهزيمت نهادند، و بسياري از منهزمين كشته شدند و بر دويل گريخته و در بيشه‌اي از نيزار مخفي شد. و سپاهيان مصر آن بيشه را بآتش كشيدند، آتش به بعضي از جسد بردويل سرايت كرد، و خود را نجات داد به رمله رفت. مسلمانان او را دنبال كرده احاطه‌اش نمودند.
او متنكرا (بطور ناشناس- م.) از بين آنها بدر رفت و به يافا رفت و كشتار بسيار از يارانش بعمل آمد و اسير زيادي هم از آنها به‌بند كشيده شدند.

بيان برگشت دژ خفتيذ بر سرخاب بن بدر

در اين سال دژ خفتيذ كه قبلا هم تعلق به امير سرخاب بن بدر بن مهلهل داشت بوي برگردانده شد.
سبب گرفتن آن قلعه از وي اين بود كه قرابلي كه از جمله افراد يكي از قبايل تركمن كه بآنها سلغر ميگفتند، به قلمرو سرخاب آمده بود. سرخاب او را مانع شد كه در چراگاههاي او احشام و رمه خود را بچراند و گروهي از همراهان قرابلي را هم كشت. قرابلي به تركمن‌نشين بازگشت و از تركمانان مدد گرفت و با سپاهي انبوه، رو به قلمرو سرخاب گذارد و با او بجنگيد. قرابلي نزديك بدو هزار نفر از ياران سرخاب را از كردها بكشت و سرخاب با بيست تن از همراهانش بكوهستانهاي خود منهزم گرديد.
دو نفر نگهبان دژ خفتيذ، چون از آن ماجرا آگاه شدند، هر دو با خود انديشيدند كه بر دژ چيره شوند ذخاير و دارائي سرخاب در آنجا بود و ميزان آن زياده بر دو هزار
ص: 321
هزار (دو ميليون- م.) دينار بود هر دوي آنها قلعه و ذخاير موجود را تصاحب كردند. سلطان بركيارق از آن ناحيت ميگذشت و دويست هزار دينار پيشكشي براي او فرستادند. تركمانان بر تمام بلاد سرخاب بن بدر، باستثناي دقوقا و شهرزور چيره‌گي پيدا كردند. همينكه اين سال فرا رسيد يكي از آن دو نگهبان ديگري را بكشت و به سرخاب پيام فرستاد و از او زينهار خواست تا دژ را تسليم او كند. سرخاب باو تامين داد با شرط اينكه هر چه از دارائي او بجاي مانده پس بدهد. آن نگهبان دژ را با هر چه بجاي مانده بود تسليم و سرخاب هم بعهد خويش وفا كرد.

بيان كشته شدن قدرخان حكمران سمرقند

پيش از اين گفته بوديم كه ملك سنجر با برادرش سلطان محمد به بغداد وارد شد و از آنجا به خراسان برگشت. همينكه به نيشابور رسيد در تمام خراسان بنام برادرش محمد خطبه خواند. موقعي كه سنجر در بغداد بود قدرخان جبريل بن عمر، حكمران سمرقند، طمع ورزيد كه در غياب او بر خراسان چيره شود، و سپاهي انبوه گرد آورد كه گفته شده بالغ بر يكصد هزار جنگجو از مسلمانان و كفار بودند و قصد بلاد سنجر كرد.
اميري از امراي سنجر كه نامش «كندغدي» بود، به قدرخان نامه نوشت و او را از بيماري سنجر آگاه كرد. بيماري سنجر بعد از بازگشت او از بغداد رويداد و او را مشرف بهلاكت كرده بود. و «كندغدي» طمع قدرخان را با وجود اختلاف بين سلطان بركيارق و محمد و دشمني سختي كه بركيارق با سنجر داشت، تقويت نمود و خاطرنشان قدرخان ساخته بود كه براي تصرف خراسان و عراق بشتابد.
قدرخان بجنبيد و بپاخاست و قصد خراسان نمود. خبر به سلطان سنجر رسيد، و در آن موقع از بيماري كه مبتلا بدان شده بود بهبود يافته بود و به قصد پيكار و جلوگيري از قدرخان در خراسان رو بسوي او نهاد و از جمله كساني كه با سلطان سنجر همراه بودند، كند غدي مذكور بود. و سلطان او را متهم بآنچه كرده بود نكرده و با شش
ص: 322
هزار سوار رزمجو به بلخ رسيد و فاصله بين او و قدرخان پنج روز راه بيشتر نبود، چون بدان ناحيه رسيد، كندغدي از اردوگاه سنجر گريخت و به نزد قدرخان رفت و هر دو براي يك ديگر بر اتفاق و مناصحت سوگند ياد كردند و كندغدي از آنجا به ترمذ رفته، ترمذ را تصرف كرد. باعث بر اين كار كندغدي رشك و حسدي بود كه نسبت به امير بزغش و جايگاه او ميورزيد.
پس از آن قدرخان بناي پيشروي را گذاشت و همينكه هر دو سپاه نزديك بهم رسيدند، سنجر براي قدرخان پيام فرستاد و عهد و مواثيق قديمه را باو يادآوري كرد كه فيما بين خود داشتند و قدرخان گوش بدان كار نداد. سنجر جاسوسان تيز بين بر قدرخان گماشت آنچنان كه خبري از كارهاي او بر سنجر پوشيده نمي‌ماند.
در آن اثناء خبري باو رسيد كه قدرخان نزديك به بلخ فرود آمده و با سيصد سوار براي شكار بيرون شده است. سنجر فرصت از دست نداد و امير بزغش را مأمور كرد كه بيدرنگ قصد او كند. بزغش رو به نخجيرگاه نهاد، باو رسيد در حاليكه قدرخان سرگرم شكار بود، حمله و جنگ كرد، همراهان قدرخان نپائيدند و بگريختند و كندغدي و قدرخان اسير شدند و هر دوي آنها را نزد سلطان سنجر آوردند. قدرخان چون به پيشگاه سنجر رسيد زمين ببوسيد و پوزش طلبيد. سنجر باو گفت: تو چه خدمت بما كرده باشي و چه نكرده باشي سزاي تو جز شمشير نخواهد بود، سپس امر به كشتن او كرد.
چون كندغدي اين خبر را شنيد خود را نجات داد و در قنات آبي فرود آمده پنهان شد و دو فرسنگ راه را با وجود نقرسي كه بدان مبتلا بود در زير زمين (راه قنات آب) طي كرد و دو مار بزرگ را در آن سفر زيرزميني خود بكشت و يارانش بياري او رسيدند و از راه آب بيرونش كشيدند و با سيصد سوار به غزنه رفت. گفته شده كه: سنجر سپاه انبوهي گرد آورد و با قدرخان روبرو شد و جنگ و پيكار سختي بين آنان رويداد كه در آن كشتاري بسيار شد و در نتيجه قدرخان و سپاهش منهزم شدند و خود او اسير شد و او را نزد سلطان سنجر برده امر بكشتن او كرد. پس از
ص: 323
آن سنجر ترمذ را محاصره كرد. كندغدي در آنجا بود و زينهار خواست. سنجر باو امان بخشيد، و از ترمذ بيرون شد و شهر را تسليم كرد. سنجر باو امر كرد كه ترك بلاد او گويد و كندغدي به غزنه رفت. علاء الدوله حكمران غزنه او را گرامي داشته و نزد او جايگاهي بلند و بزرگ پيدا كرد.
اتفاق چنين رويداد كه حكمران غزنه قصد چيره شدن بر «اوتان» كرد و آن ناحيتي كوهستاني با كوههاي بلند بود و از غزنه چهل فرسنگ فاصله داشت. مردم آن ناحيت عليه علاء الدوله عصيان ورزيده بودند و در دژهاي خود پناهنده شده بودند. راه رسيدن بآنها نيز بس دشوار ميبود. سپاهيان علاء الدوله با آنها جنگيده ولي بچيزي دست نيافته بودند. كندغدي منفردا با آنها وارد پيكار شد و و سخت بجنگيد و بر آنها پيروزي يافت و غنائم آنان را گرفت و براي علاء الدوله برد. او چيزي از آن غنائم نپذيرفت و بخود او واگذار كرد. لشكريان در خشم شدند و به كندغدي رشك بردند، هم بسبب نزديك شدن او به سرور خودشان و هم از نفاق و دو روئي او به علاء الدوله مشورت دادند كه او را دستگير كند و گفتند:
ما از او تأمين نداريم كه قصد پاره‌اي از اماكن نمايد و در كار دولت عملي انجام دهد كه تلافي آن امكان‌پذير نباشد.
علاء الدوله گفت: من نيت شما را تحقق ميبخشم و لكن آن كس كه او را دستگير كيست؟ من از آن ميترسم كه بشما امر كنم او را دستگير كنيد و از او بشما صدمه‌اي برسد كه مفتضح شويد. گفتند: صواب چنين باشد كه او را بحكومت ولايتي بفرستيد، هر گاه بدان صوب برفت، او را دستگير كنند. علاء الدوله تمشيت امور دو قلعه را كه عادتا كسانيكه موضع ترس و بيم بودند، در آن قلعه زنداني ميشدند واگذار كرد و كندغدي بدان ناحيت روي نهاده برفت.
همينكه نزديك بآن قلعه رسيد بدانست كه از او چه ميخواهند، پس تمام اموال خود را كه بهمراه داشت بسوزاند و شتر خود را نيز سربريد و يكه و تنها براه افتاد. در مدتي كه در غزنه اقامت داشت از جاده‌ها و شاخه‌هاي آن پرسش كرده
ص: 324
كسب اطلاع مينمود و پشيمان گرديد كه قصد اين جهت را كرد. همينكه مدت زماني برفت و از چوپاني درباره راهي كه ميخواست در پيش گيرد پرسيد و از ترس اينكه مبادا چوپان باو دروغ گفته باشد او را هم با خود براه انداخت و همچنان ميرفت تا به نزديكي هرات رسيد، در آنجا درگذشت و مرد. كندغدي از غلامان زر خريد تتش بن الب ارسلان كه برادرش ملكشاه چشمان او را ميل كشيد و در تكريت زندانيش كرده بود، حادثه او را پيش از اين بيان كرده بوديم.

بيان تصرف سمرقند بوسيله ملك محمد خان‌

در اين سال سلطان سنجر، محمد ارسلان خان بن سليمان بن داود بغراخان را از مرو احضار كرد و سمرقند را پس از كشته شدن قدرخان بوي داد. محمد خان از زاد و رود خانهاي ما وراء النهر و مادرش دختر سلطان ملكشاه بود و از ملك نياكانش رانده شده بود و قصد مرو نمود و تاكنون در آنجا مقيم بود.
همينكه قدرخان كشته شد، سنجر سمرقند را با توابعش باو واگذار كرد و و سپاهيان بسياري با وي همراه كرد و آنها از رود گذشتند، سپاهياني كه در تمام آن بلاد بودند اطاعتش نمودند و شأن او بزرگي يافت و هواخواهانش افزون گرديدند، الا اينكه او اميري كه نامش «هاغوبك» و منصوب بكار كرده بود، مزاحم او گرديد و در تصرف ملك طمع ورزيد. و محمد خان را با او جنگ و پيكارها بود كه در پاره‌اي موارد نياز به طلب ياري از سپاهيان سنجر كرد.
بخواست خداي بزرگ بعدا رويدادهاي آن را خواهيم بيان كرد.
چون محمد خان آن بلاد را متصرف شد بنا بسفارشي كه سنجر باو كرده بود، نيكرفتاري با مردم را پيشنهاد خود ساخت و از خونريزي اجتناب ورزيد.
و درگاهش مقصد (نيازمندان) و پيشگاهش ملجأ (پناه‌جويان) گرديد
.
ص: 325

بيان پاره‌اي از رويدادها

در ربيع الاول اين سال، تاج الرؤساء خواهرزاده امين الدوله ابي سعد بن موصلايا به حله سيف الدوله رفته و به سيف الدوله صدقة پناه برد.
سبب آن اين بود كه وزير الاغر سلطان بركيارق او را متهم باين امر كرده بود كه اوست كه خليفه را متمايل به سلطان محمد مينمايد بترسيد و دائي او امين الدوله از كار ديوان كنارگذارده شد و خانه‌نشين گرديد همينكه وزير الاغر بنمايندگي از جانب برادرش وارد بغداد شد، بگمان اينكه ايلغازي، از حيث اينكه بركيارق و محمد با يك ديگر چنانكه گفتيم اتفاق پيدا كردند مخالف آنها (وزير و برادرش) نخواهد بود. ايلغازي او را دستگير كرد و تغييري در ايلغازي از جهت اطاعت از محمد پيدا نشده بود.
در جمادي الاولاي اين سال پسر تكش بن الب ارسلان وارد بغداد شد. او بر موصل چيره شده ولي كسانيكه در آنجا بودند باو نيرنگ زدند. تا اينكه آنجا را ترك گفته و به بغداد آمد. همينكه بآنجا رسيد ايلغازي پسر ارتق دختر خود را به زني باو داد.
در ماه رمضان اين سال، خليفه سديد الملك ابا المعالي بن عبد الرزاق را بوزارت خويش منصوب كرد و او را ملقب به عضد الدين نمود.
در صفر اين سال «ربعيون» در هيت قاضي شهر ابا علي بن المثني را كشتند. او مردي پرهيزكار و فقيه حنفي و از اصحاب قاضي ابي عبد اللّه دامغاني بود. اين قاضي بر عادت جاري كه قضاة آنجا در دخول به قبائل داشتند عمل كرد، در اين كار او را متهم به حمله عليه خود نموده يكي از آنها او را كشت و بقيه از كشته شدن او پشيمان شدند ولي كار از كار گذشته بود.
در اين سال سيف الدوله صدقة بن مزيد در حله در جامعيين ساختماني بنا كرد و در آنجا سكني گزيد پيش از آن خود و پدرانش در مساكن عربي ميزيستند.
ص: 326
در جمادي الاولاي اين سال مؤيد بن شرف الدوله مسلم بن قريش امير بني عقيل كشته شد، او را بنو نمير در هيت بكين خواهي كشتند.
در اين سال قاضي بندينجي الضرير، فقيه شافعي درگذشت. او بمكه انتقال يافته و چهل سال مجاور آنجا بود و فقه تدريس ميكرد و حديث مي‌شنيد و عبادت ميكرد.
در اين سال ابو عبد اللّه حسين بن محمد طبري در اصفهان درگذشت. او فقه شافعي را در مدرسه نظاميه تدريس ميكرد و سن او از نود سال گذشته بود و از اصحاب ابي اسحاق بود.
در اين سال امير منظور بن عمارة الحسيني امير مدينه كه درود بر ساكنانش باد.
درگذشت و فرزندش بجايش بامارت نشست. از فرزندان مهنا بود و معماري را كه مجد الملك بلاساني بمدينه فرستاده بود كه گنبدي بر آرامگاه حسن بن علي و عباس رضي اللّه عنهما بسازد، بكشت. او از مردم قم بود (معمار را گويد) همينكه بلاساني را كشتند، او بمكه گريخت. امير منظور باو زينهار داد. بعد از آنكه بوي تأمين داد و امان برايش فرستاد و برگشت، او را كشت!
ص: 327

496 (سال چهار صد و نود و شش)

بيان چيره شدن ينال بر ري و گرفتن آن و رسيدن او به بغداد

در ري بنام سلطان بركيارق خطبه خوانده ميشد، و چنانكه گفتيم همينكه سلطان محمد از اصفهان حركت كرد ينال پسر انوشتكين حسامي با او بود و اجازت خواست به ري برود و در آنجا خطبه بنام او بخواند. سلطان محمد بوي اجازت داد، پس او و برادرش علي بن انوشتكين رو به ري نهاده و در صفر بآنجا رسيدند. نمايندگان بركيارق كه در ري بودند از آنان اطاعت نمودند و در ري خطبه بنام محمد خوانده شد و ينال بر شهر چيره گرديد و اهالي را مورد ستم قرار داد و آنها را بدويست هزار دينار مصادره كرد و تا نيمه ربيع الاول در آنجا اقامت داشت. در آن اثناء امير برسق از جانب سلطان بركيارق به ري رسيد و بيرون دروازه شهر ري بين آنها پيكاري انجام شد كه منتهي به هزيمت ينال و برادر او علي گرديد.
علي به ولايت خود قزوين برگشت، ينال راه جبال را در پيش گرفت و بسياري از مردم آن ناحيه را كشت و پراكنده نمود و از آنجا با هفتصد مرد به بغداد آمد، خليفه او را مورد مكرمت قرار داد. ينال در بغداد با ايلغازي و سقمان پسران ارتق در آرامگاه ابي حنيفه گرد هم جمع آمدند و هم پيمان شدند بر مناصحت سلطان محمد.
و نزد سيف الدوله صدقة رفتند او نيز با آنان در اين امر هم پيمان گرديد و از نزد او برگشتند
.
ص: 328

بيان آنچه ينال در عراق كرد

وصول ينال پسر انوشتكين را به بغداد بيان كرديم. چون در بغداد مستقر گرديد تمام مردم را در بلاد مورد ستم و بيدادگري قرار داد و آنها را مصادره نمود و دست يارانش به زدن و كشتن و تقسيط بر مردم (باجگيري به اقساط! م.) دراز شده و كارگران را مصادره نمود.
خليفه قاضي القضاة ابا الحسن دامغاني را نزد او فرستاد و او را نهي از افعال وي كرد و اعمال او را از ستم و دشمني كه با مردم روا داشته است تقبيح كرد، و قاضي القضاة از نزد او بديدار ايلغازي نيز رفت در آن ايام ينال خواهر ايلغازي را به زني گرفته بود. او همانست كه پيش از آن زن تاج الدوله تتش بود.
قاضي القضاة ايلغازي را ميانجي قرار داد و باتفاق نزد ينال رفتند و او را به طاعت سوگند داده كه ترك ستمكاري نسبت به رعايا كند و ياران خود را نيز از دراز دستي نسبت بمردم باز دارد و از آنها جلوگيري كند. ينال سوگند ياد كرد و لكن بسوگند خويش وفادار نماند و آن را شكست و ستمكاري و بد سيرتي او همچنان دوام پيدا كرد.
خليفه كس نزد سيف الدوله صدقة فرستاد و او را آگاه كرد كه ينال از غارت اموال مردم و كشتار آنها چه‌ها ميكند و از او خواست كه شخصا به بغداد بيايد، و ينال را از اعمالش بازدارد. صدقة در رمضان از حله حركت كرد و در چهارم شوال به بغداد رسيد. و چادرهاي خود را در نجمي برپاداشت و با ينال و ايلغازي و نمايندگان ديوان خليفه ملاقات و اجلاسيه‌اي تشكيل دادند و بگفتگو نشستند. و قرار بر اين داده شد كه ينال مالي بگيرد و از بغداد برود. ينال مهلتي خواست. صدقة در دهم شوال به حله برگشت و پسر خود دبيس را در بغداد گذاشت تا بنا بقراري كه گذاشته شده بود از تعدي و ستم نسبت بمردم جلوگيري كند. ينال تا اول ذي قعده در بغداد بود سپس از آنجا به «اوانا» رفت و آن ناحيه را غارت كرد. راه برهگذران بريد و مردم
ص: 329
را مورد جور و ستم قرار داد. و در ارتكاب افعال زشت افراط روا داشت و روستاهاي آن بخش را بيارانش بخشيد. خليفه كس نزد صدقة فرستاده او را آگاه كرد. صدقة هزار سوار براي مقابله با او گسيل داشت. گروهي از ياران خليفه و ايلغازي شحنه بغداد نيز با آنها بود. چون ينال نزديك شدن آنها را به محل خود شنيد. از دجله گذشت و به باجسري رفت و آنجا را ويران كرد و قصد شهر ابان نمود، مردم آن از ورودش جلوگيري كردند و بآنها جنگيد و كشتاري هم در آنجا رويداد و از آنجا كوچ كرده بآذربايجان به قصد رسيدن به سلطان محمد رفت. دبيس بن صدقة و ايلغازي شحنه بغداد هر كدام به محلهاي خود برگشتند